سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نقدی بر نظر انشتین در مورد عشق

انشتین در مورد عشق میگوید: " عشق مثل ساعت شنی می ماند ،همزمان که قلب را پرمی کند مغز را

خالی می نماید"

به نظر من این تعریف می تواند تنها تعریف یک عشق مادی باشد مثل عشق به ثروت ، عشق به قدرت  عشق به جنس مخالف ولی تعریف جامعی نیست، تعریف جامع عشق باید شامل عشقهای غیر مادی هم بشود بله عشق به ثروت  یا به قدرت یا به جنس مخالف ویا عشقهای نظیر اینها قلب را پر و مغز راخالی میکند تا بدانجا که عاشق ممکن است جانی و جنایتکار هم بشود.چه بسا که در این وادی کسانی یا کسان بیشماری هم قربانی هوی و هوس فرد شدند ، در این تعریف اگر کلمه هوی یا هوس را به جای عشق بکار ببریم زیبنده تر است ، اگر انشتین گفته بود هوی و هوس مثل ساعت شنی می ماند ، همزمان که قلب را پر میکند مغز را خالی می نماید ،تعریف جامعی کرده بود .

نمی شود کتمان کرد  که در موارد معدودی عشق مادی هم میتواند با شد و آسیبی هم ایجاد نکند هرچند که عشق به دنیا و مقام و حتی جنس مخالف در اغلب اوقات به بیراهه کشیده می شود و باعث ضرر وزیان برای فرد و جامعه می گردد ، بر خلاف این نوعی از عشق هم هست که فرد را هرگز به بیراهه نمی کشاند و ضرر و زیانی ایجاد نمی کند و آن عشقهای  معنوی هستند .معنویت تنها به دین و عقیده خاصی محدود نمی شود مسلمان یا مسیحی یا زرتشتی هرکدام میتواند معنوی باشند و در اینصورت عشق هرکدام از اینها نه تنها مضر نخواهد بود بلکه نافع  و قابل احترام است ، اینها معمولاً انسانها را دوست دارند خالصانه به طبیعت عشق می ورزند ، اخلاق ، روش و منش خوب را ستایش می کنند و خود عامل به آن هستند ، عشقشان همزمان که دل را پر میکند عقل راهم به کمال میرساند و پرمیکند اینجا دیگر عشق به اندازه یک ساعت شنی ، کوچک و حقیر نیست اینجا عشق چشمه جوشانی است که روح و جسم ، عقل و دل ، رفتار و کردار و شخصیت بیرونی و درونی فرد را آرایش میدهد ، در اینجا شخص عاشق نگاهش متفاوت   می شود یک برگ گل را میبیند و میگرید ، صدای بلبل شیدایی روحش را به عالم عرفان سوق میدهد ناله مریض و مظلومیت بچه یتیم گرسنه ای آشفته اش میکند و شادکامی انسانها از هر مسلک وزبان ورنگی که باشند مسرورش می نماید ، آنچه که معشوق معنویش را خوشحال کند ، خوشحالش میکند و هر چه که معشوق معنویش را بیازارد، او را هم مورد آزار قرار میدهد .در رابطه با نظر انشتین در مواردی تنها عشق به جنس مخالف از منظر گاه  حفظ بقاء و آرامش و التیامی که طرفین از هم می گیرند چیز مثبت و سازنده ایست و نمی شود آنرا کتمان کرد هرچند که حتی اگر این عشق هم واقعی باشد درمواردی باعث جنایت و افسار گریختگی خواهد شد علاوه براین گاهاً سوءاستفاده افردای ناباب که خود را عاشق وانمود میکنند و درحقیقت چیزی جز حیوان بی ارزش دیو سیرتی نیستند باعث تلاطم وطوفان درونی فردی خواهد شد که مورد نیرنگ قرار گرفته است بدیهی است این نوع نتایج نمی تواند منبعث از عشق معنوی که درمعنا حاکی از صداقت ، درستی ، صفا ، لطافت ، جلا و... است باشد ، به زبان دیگر عشقهای مادی میتوانند آلوده شوند ولی عشقهای معنوی هرگز آلوده نمی شوند.عشقهای مادی چون آلوده اند مغز را تهی میکنند و دل را پر از کینه ، نفاق و ریا و لی عشقهای معنوی چون پا کند مغز را پر میکنند از فکر خدمت به انسانها ، از فکر زیباییهای خلقت ، از تفکر د رآفریده و آفرینش و دل را پر    می کنند از صفا ، صمیمیت و محبت ، آری عشق معنوی مغز و دل را نورانی میکند و عشق مادی دراکثر موارد مغز و دل را درظلمت و جهالت فرو میبرد.


تو خواستی

تو خواستی که به فصلِ خزان جوانه دهم

برای نغز سرودن به دل بهانه دهم

 

تو خواستی که به هنگامِ شب برافروزم

چو شمع در دلِ تارِ زمان ، زبانه دهم

 

تو خواستی که به گلبرگهایِ یاسِ غزل

شمیمِ روح نواز و صفای ژاله دهم

 

کنون که از لبِ لعلت چشیده ام میِ ناب

مخواه از منِ شیدا که ترکِ باده دهم

 

چو نی زهجر غمینم عجب مدار اگر

به هر نفس که برآید هزار ناله دهم

 

اگر به جانبِ محبوب ، التفات کنی

به دشتِ سرخِ شقایق ترا حواله دهم

 


زشت و زیبا

از اولین روزهای جنگ ، 2400 نفر کارکنان یک واحد بزرگ صنعتی شیمیائی موظف شده بودند که به محض اعلام خطر حمله هوائی محل کار خود را ترک و به پناهگاههائی که مجهز شده بودند ، بروند ، بجز من و یکی از دوستانم که در اطاق کنترل مرکزی نیروگاه مشغول بکار بودیم .

صبح روز 6/8/1366 از طرف مدیریت دستور رسید که در صورت اعلام وضعیت قرمز این دو کارمند هم موظفند مثل سایرین به پناهگاه بروند ، فردای آن روز آژیر وضعیت قرمز به صدا در آمد ، من و دوستم که برای اولین بار اجازه یافته بودیم که به پناهگاه برویم ، از آنجا که دستور ترک اطاق کنترل حاکی از آن بود که بمباران این قسمت از مجتمع در دستور کار دشمن قرار گرفته ، با سرعت خود را به پناهگاه رساندیم ، حدود هشت دقیقه در پناهگاه بودیم که آژیر سفید اعلام وضعیت عادی به صدا در آمد ، من و دوستم به سرعت خود را به اطاق کنترل رساندیم و یک دور  همه ثباتها و نشان دهنده ها را بازبینی و وضعیت را بررسی کردیم ، مشکلی نبود ، به دوستم گفتم با اجازه من برای وضو و اداء نماز میروم بعد که برگشتم شما بروید ، قبول کرد ،من اطاق کنترل را که در طبقه دوم واحد بود ترک کردم ، به طبقه اول رسیدم ، از یک  راهرو گذشتم ، درست در زمان ورود به وضوخانه ، بناگاه انفجارهای پیاپی ، دود و صدای شلیک ضدهوائیهای مستقر در اطراف کارخانه ، مرا کاملا مبهوت  ، گیچ و غافلگیر کرد، همان جا چمباتمه زدم و دستهایم را روی سرم گذاشتم ، دقایقی در همان وضعیت ماندم ، متوجه شدم که دیگر صدای انفجار راکتها و بمبهای هواپیماهای دشمن تمام شده و فقط صدای آزار دهنده ضد هواپیماها بگوش می رسد بنابراین از وضوخانه خارج  شدم ، خلاف جهت باد بطرف یکی از دربهای ورود و خروج دویدم ، از آنجا که این کارخانه یک مجتمع شیمیائی محسوب می شود ، ترس از انتشار گازهای شیمیائی همه کارکنان را به وحشت انداخته بود ، همه فرار می کردند ، پس از طی حدود پانصد متر ، به عقب نگاه کردم از وسط واحد آمونیاک دود و آتش به هوا برخاسته بود ، دقیقه ای ایستادم ، به این نتیجه رسیدم که به احتمال 30 تا 40 در صد خطر انتشار گازهای شیمیائی منتفی است ، با تردید و ترس بازگشتم جلو یکی از دربهای ورودی نیروگاه رسیدم ، این فکر که به احتمال زیاد برد نیروگاه جزء اهداف بوده و به همین خاطر هم به ما اجازه داده بودند که به پناهگاه برویم  و حالا حتما دوستم شهید شده ، بشدت مضطرب و نگرانم کرده بود ، گرد و غبار ،  دود غلیظ  و بوی نامطبوع سوختگی و مواد منفجره و نیز صدای ضد هوائیها که هنوز هم بصورت پراکنده شنیده می شد ، وحشت زا بودند ، به ناگاه  در این میان دوستم را دیدم که افتان و خیزان از درب نیروگاه  بیرون آمد ، گوئی جنازه اش از زیر صد تن خاک  در آورده باشند ، بی اراده به این طرف و آن طرف می رفت ، دست او را گرفتم ، صدایش کردم ، دستم را دور گردنش انداختم ، بوسیدمش ، فشارش دادم ، باز هم صدایش کردم تا آن که آرام جواب داد ، دوباره بوسیدمش ، بعد پرسیدم  " اطاق کنترل بمباران شد ؟ "جواب داد نه فکر نمی کنم چشمم جائی را نمی دید ، شاید ژنراتورها بمباران شده باشند .

برق کارخانه کلا قطع شده بود ، داخل اطاقها تاریک بود صدای آژیری که در موقع بروز اشکال و از سرویس خارج شدن واحد نواخته می شد ، به گوش می رسید ، من وارد اطاقی شدم که می دانستم سویچ برق اضطراری برد مرکزی در آن جا قرار دارد ، با دست کشیدن به بدنه سویچها ، سویچ مربوط به برق اضطراری برد را شناسائی کردم ، دسته سویچ را به پائین کشیدم ، همه آژیرهای اعلام خطر قطع شدند ، بلافاصله از واحد خارج شدم ، حالا دیگر خطر آتش سوزی در واحد کمتر شده بود .

کانتینری پشت دیوار وضوخانه به فاصله ده ، پانزده متری واحد نیروگاه قرار داشت که محل استقرار نوبتکاران تعمیرات بود از دوستم که همان جا منتظرم مانده بود سئوال کردم که آیا کانتینری که  این جا قرار داشت به جای دیگری منتقل شده ؟ او که تازه متوجه عدم وجود آن کانتینر شده بود  ، نگاهی به اطراف کرد و جواب داد که نمی دانم ، شاید ، ولی اگر اینطور بود معمولا ما می فهمیدیم ! در همین موقع من که با کنجکاوی زیاد اطراف را  بررسی می کردم ، در میان گرد و خاک و دود ، روی زمین ، تقریبا کنار پاهایم دستی را که از مچ قطع و سیاه و مچاله شده بود دیدم ، حالم تغییر کرد ، در دلم آشوب به پا شد ولی بروی خودم نیاوردم و آنرا به دوستم که واقعا پریشان احوال و گیچ بود نشان ندادم ، ما برای ارتباط با اپراتورها در برد مرکزی از بی سیم استفاده می کردیم ، دوستم موقع فرار بی سیمی را که در دست داشت به همراه آورده بود در حالی که بی سیم را از او می گرفتم گفتم شما حالتان خوب نیست ، خواهش می کنم به منزل بروید ، امتناع کرد ، من دستم را به پشتش گذاشتم و او را به طرف نزدیک ترین درب خروجی کارخانه هدایت کردم ، او رفت و من برگشتم ، هر چه سعی کردم با دستم دست مچاله شده را به روی تکه تخته ای که همان جا افتاده بود بگذارم ، نتوانستم ، تکه آهن کوچکی برداشتم و با آن دست را به روی تکه تخته مورد نظر هل دادم و آنرا کنار دیوار گذاشتم ، فهمیده بودم که بمب درست به کانتینر تعمیرات اصابت کرده است ، بنظر می رسید هدف همان برد نیروگاه بوده ولی بمب به فاصله حدود پانزده متری برد ، به این کانتینر اصابت کرده بود . از طرف مدیریت و از طریق بی سیم چند بار تکرار شد که مسئولین ذیربط موقعیت مناطق بمباران شده را گزارش دهند و تا آنجا که ممکن است هر واحد تعداد شهدا را اعلام نمایند ،  به طرف ساختمان مرکزی که مدیریت در طبقه پائین آن در اطاق خزانه امور مالی مستقر شده بود ، رفتم ، خودم را به مدیر عامل وقت رساندم و آهسته گفتم ما شهید داده ایم گفت چند تا ؟ گفتم نمی دانم گفت برد مرکزی نیروگاه مورد اصابت قرار گرفت ؟ گفتم به احتمال زیاد نه ، بمب به کانتینر تعمیرات اصابت کرده است ، از این که از طریق بی سیم وجود شهید در واحد نیروگاه را اعلام نکرده بودم اظهار تشکر کرد ، به سرعت به طرف واحد برگشتم .

عده ای ازکارکنان برگشته بودند ، مردم عادی هم که به هیچ وجه حق ورود به مجتمع نداشتند ، به داخل هجوم آورده بودند ، هرج و مرج شده بود ، هر کس به طرفی می دوید ، کم کم آتش سوزیها کنترل و اوضاع رو به آرامی رفت و به مرور نفرات متفرقه از کارخانه به بیرون هدایت شدند، پس از یکی دو ساعت شنیده شد که بمبی که به نزدیکی و پائین راکتورواحد آمونیاک اصابت کرده در داخل بتون مسلح کف واحد فرو رفته و فقط پره های عقب آن بیرون است ولی منفجر نشده ، به آنجا رفتم و لطف و مدد پروردگار را که شامل حال همه کارکنان متعهد ، زحمت کش و متخصص شده بود با چشم خود مشاهده کردم .

پس از بمباران ، در آن کارخانه وسیع هم جا زشتیهای جنگ مشهود بود ، آتش، دود،خاک ، تکه پاره های دستگاهها که با تکه پاره های آجر وسیمان قاطی شده بود ، ناله ، گریه ، لابه همکاران ، شیون مردم عادی که به آنجا آمده بودند ، فشار روانی وعصبانیت ،وحشت ، بهت، سرگردانی وحیرت و ..... ولی اگر عمیق تر وآسوده تر نگاه می کردیم اینها را هم میدیدم ، از همه بالاترفضل خداوند و بعد یکرنگی ، ایثار، مقاومت و تلاش و پشتکار برای سامان دادن به کارها ، یکی بی مهابا با وسائل اطفاء حریق به شعله های سرکش آتش حمل ور شده بود ، یکی راه را باز می کرد ، یکی مجروحین و کسانی که به کمک روحی احتیاج داشتند مورد التیام ونوازش قرار میداد ، یکی دلداری می داد ، یکی به جنگ افروزان ناسزا می گفت ، ماشینها و آمبولانسها ی موجود به سرعت می رفتند و می آمدند وامداد رسانی می کردند ، افرادی  خود را موظف به استقرار نظم کرده بودند و ....

در این واقعه روح سه نفر از همکارن من آزاد شد و به عالم بقاء پرواز نمود و زیباییهای مطلق از میان همه زشتیها سر بر آورد تا بازسازی ، کار و تلاش مجدد  شروع شود .


سحر

باز وردِ سحرم نامِ دلآرای تو بود

زینتِ خلوتِ دل نورِ تولایِ تو بود

 

چشم هر سو که نظر کرد تو آنجا بودی

دین و دل در گرو دیده شهلایِ تو بود

 

بید از وجد برقص آمده گل می خندید

 حسرتِ سروِ سهی قامتِ رعنایِ تو بود

 

غنچه از شرم نقابی برخ انداخته بود

بلبلِ سوخته دل غرقِ تماشایِ تو بود

 

لاله آماده که جان بر کفِ اخلاص نهد

چشمِ نرگس نگرانِ گلِ سیمایِ تو بود

 

شمع گریان که دمِ وصلِ نگار آخر شد

ماهِ تابان همه شب زائرِ شیدایِ تو بود

 

آه ، پروانه چه بیهوده تقلا می کرد

همه جا بودی و آن گمشده جویایِ تو بود

 

رونقِ هستی و سرمایه هر ساقیِ مست

جرعه ای باده که از ساغرِ مینایِ تو بود

 

زتمنّایِ تو محبوب نیاسود دمی

که کویرِ دلِ او تشنه دریایِ تو بود


غم دلدار

             

این چنین نیست که من شکوه زخوبان دارم

تلخ کامی همه از موسمِ هجران دارم  

 

راه را آب زن ای چشم که غم می آید       

باز امشب به دلِ سوخته مهمان دارم 

            

 دل زبی مهریِ ایّام به درد آمده است        

از ازل با شب و با میکده پیمان دارم  

              

خونِ دل را که نشانِ غمِ بی مهریِ تست

اشکهایم نگذارند که پنهان دارم 

                   

ضامنِ عزّت و جانمایه پندارِ منست             

این مبارک غمِ دلدار که در جان دارم  

       

هان بیائید که از دولتِ پاینده عشق          

سینه ای پر گهر و طبعِ غزل خوان دارم 

       

زائرِ کوی توام لیک در این راهِ خطیر

پای اینک به سرِ خار مغیلان دارم

 

در بیابانِ عطش تشنه دیدارِ توام                

آه ، ای بحر سخا ، حسرتِ باران دارم 

           

کلکِ محبوب از آن شهد و شکر می ریزد   

که به پیمانه دل جوهرِ ایمان دارم      

 


فقر

یکسال پیش  پسری از اهالی بجنورد که در دانشگاهی در شهرستان یزد مشغول به تحصیل بوده پس از دیدار خانواده اش بقصد اعزام به یزد به ترمینال مشهد مقدس می رسد دراین ترمینال در حال سوار شدن به اتوبوس به زمین می افتد و مچ دستش میشکند  او با توجه به اینکه از قبل بلیط تهیه کرده و هم اکنون هم از خانواده اش دور شده  و ساعت حرکت اتوبوس هم فرا رسیده بود علیرغم توصیه دیگر مسافران به این منظور که همه برنامه هایش بهم نخورد و به کلاسهایش هم برسد دستش را با پارچه ای روی سینه اش میبندد و با همان وضع ، خودش را به یزد می رساند و مستقیما به بیمارستانی میرود که دختری از اقوام من در بخش رادیولوژی آن بیمارستان مشغول به گذراندن ترم عملی خود بوده است ، دخترک از دست او عکس تهیه می کند و با او همراهی میکند تا دکتر عکس را ببیند ، بالاخره دست پسر را گچ میگیرند و از بیمارستان مرخص می شود ، فردای آن روز باز هم پسر یاد شده به همان بیمارستان و به بخش رادیولوژی می رود  و از دور دختر را زیر نظر می گیرد تا دو ، سه روز ، بطوری که دختر که از حضور چند روزه پسر مطلع شده بود به مسئول بخش که خانم محترمی بوده رجوع می کند و موضوع را با ایشان در میان می گذارد ، آن خانم هم یکی از آقایان همکار را فرا می خواند و از او می خواهد که به پسر مزاحم هشدار بدهد که من بعد حق ندارد به آن بخش رجوع کند ، پسر به آن آقا می گوید که به هیچ عنوان قصد مزاحمت ندارد و از آن دختر خوشش آمده و نیّتش بر اینست که از او خواستگاری کند ، آن آقا با وساطت خانم سرپرست بخش آدرس پدر و مادر دختر را می گیرد و به پسر میدهند تا او بتواند با خانواده دختر تماس بگیرد ، این ماجرا باالاخره منجر به خواستگاری رسمی پسر از دختر در خانواده می شود ، پسر و دختر که قبلا یکدیگر را ندیده بودند به شدت به هم علاقه مند می شوند ولی پدر دختر پس از آنکه با عقد آنان موافقت می کند و آنان به عقد هم در می آیند ، با ازدواج آنان مخالفت شدید به عمل می آورد اینجانب که در جریان قرار داشتم با پدر دختر وارد مذاکره شدم ، پس از گفتگوهای زیاد متوجه شدم که پدر دختر که به شدت  علاقه پسر به دختر واقف شده بود ،  از آنجا که در بحران مالی بسر میبرد قصد کرده بود که  علاوه بر شانه خالی کردن  از دادن جهیزیه از پسر اخاذی کند و جهت رسیدن به این هدف که سعی می کرد پنهان بماند عنوان می نمود که فعلا امکان ازدواج آنان فراهم نیست و داماد می بایست حدود یکسال صبر کند و در این مدت هم اصلا اقدام به مسافرت به شیراز و دیدار با همسر قانونی خود ننماید ،  من مادرم را تهییج و ترغیب کردم تا اینکه قبول کرد که یک و نیم میلیون تومان بصورت بلاعوض  برای تهیه جهیزیه دختر پرداخت کند ، خودم هم مبالغ لازم را به مقداری که برای تهیه جهیزیه کامل لازم بود به مبلغی که مادرم مرحمت کرد اضافه نمودم و  به همراه تعدادی از خویشان بجز پدر و  مادر دختر که مراسم را تحریم کرده و عنوان می نمودند که بعد از آن هرگز با دختر و داماد خود ارتباطی نخواهند داشت ، دختر را با داماد و خانواده اش به بجنورد بردیم ، جهیزیه مفصلی برایش تهیه کردم و او را به خانه بخت فرستادم و الان هم بحمدالله زندگی بسیار خوبی دارند و مرتب با من در تماس هستند .  پدر و مادر دختر هم پس از حدود هشت ماه به دیدار عروس و داماد رفتند و پس از بازگشت ، با توجه به اینکه زندگی آنان را از نزدیک مشاهده کرده بودند  مراتب تشکر خود را از کسانی که در انجام این اقدام موثر بودند ، اعلام داشتند .


مونس

همه جا به دنبال مونس و یاری بوده ام که بتوانیم همه آنچه که در رهگذر عمرحادث میشود ، زشت یا زیبا ، مهم و یا غیر مهم برای هم بازگوییم ، سنگ صبور هم باشیم و با هم آرام گیریم .

در زندگی بسیاری از آلام ، آرزوها ، رازها و مشکلات وجود دارند که هرگز قابل بازگو کردن نیستند حتی برای پدر و مادر ، برادر و خواهر و یا دوست و آشنا و یا همسر و فرزندان .

به این نتیجه رسیدم که در اینگونه موارد اگر کسی باشد که آدم هیچ ترسی از او نداشته باشد ، براحتی می تواند همه ناگفته هایش را بازگو کند ، بگوید ، برای کسی که هست ولی نیست ! برای کسی که بی شائبه دوست است ، برای کسی که هرگز مورد حسد ، کینه توزی ، بدرفتاری ، بغض ورزی و سوءاستفاده او قرار  نمی گیرد ، برای کسی که دلسوزانه سنگ صبور می شود ، می شنود و نظرش را می گوید ولی هیچگونه دخالت نابجائی نمی تواند داشته باشد ، برای کسی که میگرید ،   می خندد ، متاسف میشود ، خوشحال می شود ، حال می دهد و حال میکند ولی ناپیداست و لذا با او هیچ شرم حضوری نیست ، لذا به هیچ عنوان مجبور نیستیم با او در پرده و با رمز و راز حرف بزنیم بلکه همیشه با گشادگی ، بی مهابا ، بی خجالت و راحت وآسوده میگوئیم و میشنویم . از بدیهایمان از خوبیهایمان ، از کاستیهایمان از هنرهایمان ، از دردسرهائی که خود ایجاد کرده و یا برایمان ایجاد کرده اند، از توقعاتی که   داشته ایم ولی پاسخگو نبوده اند ، از مظالمی که بر ما رفته یا بردیگری رواداشته ایم و وجدانمان را می آزارد ، از پدر ، از مادر ، از برادر و خواهر و خلاصه از هر چیز و هر کس و هرجا . نمی خواهد حتما مسئله مهمی باشد ،    می شود مسائل روزمره را هم گفت ، گفتن و شنیدن راه گشاست ، آرام کننده و تسلی بخش است .

تقاضائی برای دیدار با تو ندارم ، برای دانستن آدرست هم درخواستی ندارم و نمی خواهم ناخواسته مزاحمت باشم ولی می خواهم باشی ، بشنوی و بگوئی ،  می دانی چه می گویم ؟

از دوستی و مجالست بدم نمی آید ولی از فریبکاری متنفرم ، بین من و توملاقات و مجالستی نخواهد بود ، فریبی نخواهد بود ولی دوستی بی غل و غش ، بی رنگ وریا ، بی توقع نابجا ، می تواند باشد ، همدردی میتواند باشد ، یکرنگی کامل میتواند باشد ، می توانیم بدون هیچ حد و مرزی با هم بگوئیم ، نظر هم را جویا شویم ، ازهم ایراد بگیریم و از یکدیگر تشکر کنیم ، می توانیم براحتی همدیگر را عزیزم صدا کنیم ولی بی ریا ، ولی نه از سر هوس ، ولی نه از روی فریب .

این نوعی ارتباط است که هم محدود است و هم نامحدود ، محدود است از فریب ، از مصلحت اندیشی ، از تکلف ، از توقع و از بایدها و نبایدها ولی نامحدود است ، از سن ، از جنسیت ، از بیان همه خوبیها و بدیهای زندگیمان ، نامحدود است از عشق ورزی خالصانه ، نامحدود است از باهم بودن بدون هرگونه تشویش و نگرانی .

فکر می کنم چیز بدی نباشد ، نظر شما چیست ؟

منتظر حرفهایت هستم ، درگیریهایت ، شادیهایت ، تنفر یا عشقهایت ، کارها و مسئولیت هایت .

 من با توام ، تو هم با من باش ، چه میدانم شاید روزی هم یکدیگر را دیدیم تا بازی روزگار چه باشد .