سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرز عشق

 شعله ای خواهم که جان سوزد مرا

شمعِ خاموشم ، برافروزد مرا

 

سستی و واماندگی در موج نیست

شرطه بادی کو برانگیزد مرا

 

درنوردم خاک را تا مرزِ عشق

آرشی باید رها سازد مرا

 

دوش دل در خلوتِ زیبایِ خویش

داشت سودائی که سربازد مرا

 

بی صفایِ عشق و نورِ معرفت

ارزنی هم بیش میارزد مرا

 

مطربا ، یک دَم خرابم می کند !

ساقیا ، یک جرعه می سازد مرا !

 

دستگیراین جانِ حیران ، پیش از آن

کز تن رنجور برخیزد مرا

 

این فلک با قلبِ حسرت بارِخویش

آخر از چشمِ قلم ریزد مرا

 

جاودان آن نازنین محبوبِ دل

کو طریقِ مهر آموزد مرا


بهار در زمستان

از ساعت 19 تا 2 بامداد یک روز بسیار سرد و سخت زمستانی در ترمینال مسافربری کاراندیش شیراز در انتظار دخترم که قرار بود از یاسوج به شیراز بیاید مانده بودیم ، برف و بوران شدید طاقتمان را بریده و نگرانی از تاخیر هفت ساعته به حد اعلا رسیده بود ، پلیس راه شیراز از مسدود شدن راه خبر میداد و تلفن خوابگاه دانشجویان در یاسوج فقط بوق اشغال میزد ، دفاتر صدور بلیط اتوبوس در ترمینالهای شیراز و یاسوج از حدود ساعت 8 تعطیل شده بودند و هیچکس پاسخ گو نبود .

 ساعت 2 و20 دقیقه بعد از نیمه شب پس از حدود 7 ساعت انتظار و دلهره ، خسته و پریشان به منزل بازگشتیم ، هیچ چیز جز امید به مدد خداوند ودود برایمان باقی نمانده بود ، با دلی پر از نیاز و اضطراب وضو گرفتم و به نماز ایستادم ، سلام نماز که تمام شد به نظرم رسید از عدد مربوطه به شماره تلفن خوابگاه دانشگاه 10 رقم کسر کنم و زنگ بزنم  ، بدون آنکه بدانم به کجا زنگ می زنم و چه کسی گوشی را بر می دارد ، همین کار را کردم ، مردی خواب آلود از آنطرف خط گفت الو ، بفرمائید  ، گفتم سلام علیکم ، ببخشید ، ابتدا باید بدانید که من کاملا به زمان این تماس  و اینکه شما در خواب بوده اید ، به شرایط جوی موجود  و این که شب یخبندان زمستان است و کولاک و برف همه را زمین گیر کرده و نیز به دیگر مشکلاتی نظیر اینها  ، واقف هستم  ،  می دانم الان که تلفن کرده ام خود و همسر و فرزندانت همه مضطرب شده اید ، همه اینها را می دانم ولی مجبور به این مزاحمت نابهنگام شده ام ، کمک می خواهم ، گفت شما از کجا تماس می گیرید ؟ گفتم از شیراز ، گفت ساعت 30/2 بعد از نیمه شب ، شما شیراز من یاسوج ، چه کمکی از من  برخواسته است ؟  ماجرا را برایش  گفتم ، گفت خوب چه کاری از من ساخته است ؟ گفتم به خوابگاه بروید و از مأمورین خوابگاه جست وجوئی داشته باشید ، گفت چشم ، می روم ، حتماً می روم ، خیالتان راحت باشد گفتم عمیقاً از مزاحمتی که ایجاد کرده ام شرمنده وناراحتم ، گفت ای بابا ! چه می گویید؟ مگر خدای نکرده غافلید ؟  برادر من ! ساعت 30/2 بامداد ، خدا به منزل من زنگ زده است ، می گوید برخیز و با من باش ، این نهایت رحمت است  ، چه سعادتی از این بیشتر؟ من انتخاب شده ام !  هم اینک دارم از شادی منفجر می شوم ! می فهمی چه می گویم ؟ دارم از شادی منفجر می شوم! چرا تو موقعیت و قدر خود را  نمی دانی؟  تو فرشته ای!  تو پیام آور رحمت خدایی ، خدا از طریق تو فرصت مهرورزی را فراهم کرده است  ، فرصت خیر و ثواب ، این برای تو هم فرصت است ، این برای تو هم مجاهدت است ! باید ناراحت باشی؟!   این چه حرفی است؟  این چه اندیشه ایست؟  بیا با هم شکر گزار باشیم و بعد با آرامشی خاص و با خلوصی که بر دل اثر می گذاشت گفت  الحمدا... الحمدا... من هم همین کلمه معجزه گر را دو بار تکرار کردم  و گفتم محتاجم که شرف یاب شوم ، باید زیارتتان کنم ، گفت نیازها و احتیاج ها دو طرفه اند من هم مشتاق دیدار شمایم . شماره شما را دارم  ، الان می روم ، منتظر باش تا تماس بگیرم ، نامشان را پرسیدم گفت شاکر هستم ، حمید شاکر وگوشی را گذاشت  ، از التهاب افتاده بودم ، قلبم آرام شده بود و در عین حال احساس حقارت می کردم  ، به عیان می دیدم که خیلی جا مانده ام  ،  فکر کردم شاید هم این ماجرا زنگی برای بیدار شدن من بوده ، بعد از این مکالمه دلم گواهی می داد که هیچ حادثه ناگواری نبوده است ، دریچه ای رو به  نور روبرویم باز شده بود ، در آن لحظات نمی توانستم همه آنچیزی که از او یافته بودم ، همه احساسی که در من ایجاد شده بود و همه آن حلاوتی که از معنویت ، فکر و شخصیت ساخته شده او چشیده بودم برای همسرم بازگو کنم ، لذا سر همسرم را بوسیدم و تنها به گفتن این چند کلمه بسنده کردم که "مطمئن باش هیچ مشکلی نیست ، او به خوابگاه رفت ، 20 ، 30 دقیقه دیگر زنگ می زند ، این را هم بدان که ما اجر حدود هفت ساعت انتظار و انجام وظیفه ای که خدا به دوشمان گذاشته  ، با آشنایی با این مرد گرفتیم ، فعلاً از من مخواه همه آنچه که گذشت برایت باز گویم ، چون نمی توانم ! قادر نیستم!  فردا صحبت می کنیم" آنگاه دوباره قامت افراشته خود را بر سجاده نماز به رکوع و سجود واداشتم .

 نیم ساعت بعد تلفن خوابگاه زنگ زد دخترم از آنسوی خط با اضطراب و عذرخواهی گفت پدر، اتوبوس حرکت نکرد من بارها سعی کردم که تلفنی شما را مطلع کنم ولی هر چه کوشیدم تماس امکان پذیر نشد لذا به زهرا خانم ، دختر خاله ام گفته و تأکید کردم که موضوع را به شما بگوید ، نمیدانم چرا این قدر بی توجهی نموده ، ببخشید ! من قصوری ندارم  ،  با آرامش تمام و از سر محبت از او احوال پرسی نمودم و گفتم که هیچ اشکالی نیست ، حکمتی در این کار بود ، بعدها در این رابطه برایت حرف می زنم ، از او خواستم که گوشی را به آن مرد بدهد از او صمیمانه تشکر کردم و اضافه نمودم که بی شک شما این را خوب می دانید که در این  نمیه شب مبارک من نبودم که تو را بیدار کردم  ،  این تو بودی که مرا بیدار کردی!  .


چرا؟

چرا؟

در خیلی از مواقع احساس می کنیم چیزهای زیادی هست که سر جای خودشان نیستند ، ثروتی را می بینیم که در اختیار کسی است که طریق استفاده بهینه از آن را نمی شناسد و یا اصولا در حد و اندازه ای نیست که بتواند از طریق منطق و استدلالی بر خواسته از پایبندی به وظائف انسانی ، اجتماعی و علمی ، تصمیم گیری نماید ، گاهی می بینیم خانمی با مشخصات و مختصاتی ارزشمند در مسیر زندگی ، شریک خوبیها و بدی های کسی شده است که خوب و بد را چندان از هم تمیز نمی دهد و بر عکس مشاهده می شود که آقائی در یک قالب قابل قبولِ فرهنگی ، اجتماعی در منزل خود با مشکلات و مسائلی پیش پا افتاده و کم حجم دست و پنجه نرم می کند که منبعث از کمی اندازه های فکری همسر و اطرافیانش می باشد ، گاه سیب سرخ زیبائی را در دست چلاقی می بینیم و گاه در دست پر توان و زیبائی سیب گندیده و مشمئز کننده ای را !   چرا ؟  کجای کار اشکال دارد ؟  تقصیر ما آدم هاست یا همه اینها بازی سرنوشت است ؟  در این رابطه حافظ می فرماید :

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد

 

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

کین شاهد بازاری  وآن پرده نشین باشد

 

خون دل و جام می هر یک به کسی دادند

در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

آیا براستی چنین است؟ اگر اینست ، ما را که اختیاری نیست ، گناه چیست ؟ و اگر چنین نیست ، چرا در جاهائی که انتظار نمی رود چیزهائی می بینیم که نباید باشد ؟

.................................................................................................

پس چه باید کرد ؟ آن زمان که حتی در مورد خودمان هم قادر به تصمیم گیری نیستیم! ، آنگاه که با کم و کاستی هائی مواجه می شویم ، مشکلاتی گریبانگیرمان می گردد که می توانیم با تصمیم و اقدامی معقول ، خود را نجات دهیم ولی در عمل در می یابیم که هزار سنگ کوچک و بزرگ سر راهمان قرار دارد ، قانون ، عرف ، حرف این و آن ، دعوای بزرگتر و کوچکتر ، دخالتهای کس و نا کس   و ....

خودت را نگاه کن!  می توانی هر کار که پس از بررسی و تحقیق و تفحصهای لازم ، خواستی ، بدون مزاحمتهای این و آن به انجام برسانی ؟  من می توانم ؟

چرا باید اینطور باشد ؟ چکار باید بکنیم ؟ چرا نباید بتوانیم هر کاری که به صلاح و مصلحتمان است عینا همان را به انجام برسانیم ؟ آیا می بایست همین راه و روش مرسومِ فعلی را گردن بنهیم یا باید طرحی نو در اندازیم ؟

آنچه مسلم است اینست که جامعه بشری با همین باید ها و نباید ها همواره رو به پیشرفت بوده و خواهد بود و این نیز مسلم است که بشر در مقاطع مختلف در روشها ، آداب و عادتهای خویش گاهی به سرعت و اغلب با تانی تجدید نظر کرده است منتها کسان و نیروهائی برای به انجام رساندن این تغییرات "مصرف" یا "ضایع" شده اند و کسانی نیز "تسلیم" و "راکد" مانده اند تا آنجا که بی هیچ ضرر یا فایده ای ، تلف شده اند ، حال با همه این احوال ما می خواهیم چکار کنیم ؟ راکد و منتظر بمانیم یا به آب و آتش بزنیم ؟ جزء آن گروه باشیم که منتظر تحولاتی بمانیم که با همت این و آن فراهم می شود یا رنج و آسیبها را بپذیریم و گوشه ای از سختیها و مرارتهای تحولات را بعهده بگیریم ؟

.........................................................................................................

عزیزان !

این را شنیده اید :

خداوندا !   آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم

شهامتی تا تغییر دهم آنچه را که می توانم

و دانشی که تفاوت این دو را بدانم

آری ، آری ، به نظر می رسد راه درست همین باشد!   آرامش در تسلیم ، شهامت در تغییر و دانش در تشخیص!


خوشبختی

خوشبختی

                      دیروز ، عصرِ هفدهم خرداد ماه یکهزار و سیصد و هشتاد و شش در حیاط منزل ورزش می کردم ، همسرم در بهار خواب نشسته بود و قرآن تلاوت میکرد ، پسرم که کلاس سوم دبیرستان است و در رشته ریاضی فیزیک تحصیل می کند برای آمادگی شرکت در امتحان هندسه ، سخت مشغول تمرین و ممارست با جزوات و کتاب درسی خود بود و دخترم در اطاق خودش مشغول به انجام تکالیف عملی کلاس خیاطی .

تشنه شده بودم ولی برای رفتن به آشپزخانه و نوشیدن آب تنبلی میکردم و از طرفی نمی خواستم به خاطر تنبلی من عزیزانم از حال و هوای خود بیرون بیایند و به زحمت بیفتند ، لذا درخواست آب هم ننمودم ، صبر کردم ، تلفن زنگ زد ، دخترم به طرف تلفن رفت ، کلمن آب خنک نزدیک تلفن روی قسمت اپن آشپزخانه بود ، به او گفتم عزیزم ، بعد از پاسخگوئی به تلفن ، اگر زحمت نیست با یک لیوان آب پدرت را مهمانی کن!  با خوشروئی گفت چه زحمتی بابا جان ؟ چشم ، همسرم بلافاصله قران را بوسید و روی رحل گذاشت و به طرف کلمن آب رفت ، لحظاتی بعد پسرم را مشاهده کردم در حالیکه لیوان آب خنکی در یک بشقاب چینی زیبا و تمیز گذاشته بود و با لبخند و مهربانی به طرفم می آمد ، لیوان آب را برداشتم ، همسرم دستی به موهای پسرم کشید و گفت علیرضا در انجام این ثواب از ما دو نفر سبقت گرفت ، من که خوشبختی ، رضایت و شادکامی را با همه وجود احساس میکردم از همه آنها صمیمانه تشکر نمودم و با لذتِ تمام ، لیوانِ آب را نوشیدم .

 در حین نرمش ، لحظاتی در دریای افکارم غرق شدم ، سرپناهی داشتیم ، روزیمان بیش از آنچه که انتظار داشته باشیم ، فراهم و امنیت و آرامش حکمفرما بود ، چند دقیقه قبل از این موضوع ، دختر دیگرم که در دانشگاه آزاد اسلامی شهرستان نیریز مشغول به تحصیل است تلفنی تماس گرفته و با حرارت و از سر عطوفت با همگیمان احوال پرسی کرده بود ، خود ، همسر و بچه ها همگی سالم بودیم ، هر کدام به انجام کاری مثبت ، مشغول ، من سعی داشتم که هیچ مزاحمتی برای آنان ایجاد نکنم و آنها همگی مترصد و آماده که فرصتی برای ابراز محبت و انجام عملی خیر ، بیابند ، همسرم با درایت از این فرصت استفاده نمود و دست نوازش ، تشکر و مهربانی بر سر فرزندم کشید تا موجبات گسترش و تعمیقِ حس خیرجوئی و مهربانی  فرزندانم را فراهم آورد پس دستهایم را به طرف آسمان دراز کردم و با همه وجود بارها خداوند منان را برای آنهمه نعماتی که به من و خانواده ام ارزانی داشته بود شکرگذار شدم .

                                                                                      

                                                                                                                                                                  18 / 03 / 1368                                                     


دنیای مجازی

دنیای مجازی

  بشنو از نی چون شکایت میکند

از جدائیها حکایت میکند

کز نیستان تا مرا ببریده اند

از نفیرم مرد و زن نالیده اند

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

ثانیه ها به سختی و کندی می گذرند ، دلتنگم و کم حوصله ، احساس غریبی دارم ، دلم بهانه جوئی می کند، چشمهایم بدنبال کسی می گردند که ندیده اند ، حرفهایش آشنا و دلنشین است ولی از پس پرده ای از نور بگوش رسیده اند ، آری پرده ای از نور ، آن چیزی که پرده های ظلمت و حجاب را بر می دارد اینجا خود پرده است  ، آری اینجا نور حجاب است .

اینجا همه چیزها مجازیند ، تصویرها ، اسمها ، عشقها ، اینجا سایه ها راه میروند ، حرف می زنند ، می خندند ، ایراد می گیرند ، عشق می ورزند ، و ... ولی آدمها در سایه اند ، در پشت نور مخفی شده اند و مبهوت سایه ها را می کاوند ، دنیای مجازی! ، در دنیای مجازی با یکدیگر بازی می کنیم ، در دنیای مجازی یکدیگر را عزیزم صدا می کنیم ، در دنیای مجازی عشق می ورزیم ، در دنیای مجازی از یکدیگر دفاع می کنیم ، آری اینجا بازیها ، محبتها ، عشقها و تعهدها همه مجازیند! چه وحشتناک! .

حاضر نیستیم در دنیای واقعی روی یکدیگر را ببینیم ، حاضر نیستیم نشانی واقعی از یکدیگر داشته باشیم ، حاضر نیستیم صداقت یکدیگر را بپذیریم ، صداقت در دنیای مجازی محکوم به فناست ، در دنیای مجازی عشق پاک می میرد ، گریه و دلتنگی جای شادی و نشاط را می گیرد ، غم حکمفرما می شود ، زندگی در تاریکی و پنهان شدن در نور! روزگار غریبیست ، عشق نیروی رسالت خود را از دست داده است! .

چه باید کرد؟  نمیدانم ...

می خواهم باشم ولی  نه در دنیای مجازی ، میخواهم ببینم ولی نه مجازها را ، می خواهم بشنوم ولی واقعیتها را ، می خواهم حرف بزنم ولی با کسی که هست! .

در دنیای مجازی هیچ چیز واقعی نیست ، نه عشق و نه دوستی و محبت ، نه حرفها و نه نوشته ها ، اینجا هستیم ولی نه از سر راستی ، می گوئیم ولی نه از سر صداقت ! و عجیب آنکه همه ما به این دنیای مجازی معتاد شده ایم !

چرا باید اینطور باشد؟

چرا از هم می ترسیم؟

چرا خاطره هایمان را با پوچ گره میزنیم؟

 


کاش باز هم میتوانستم

زمانی برای مدت یکماه در جبهه ها بین اهواز و خرمشهر در گرما و شرجی طاقت فرسای مرداد ماه خوزستان مانده بودم پس از آن برای تجدید روحیه یک روز مرخصی گرفتم و به اهواز رفتم ، پس از پایان روز در میدان چهار شیر اهواز که تقریبا خروجی شهر به طرف خرمشهر بود منتظر وسیله ای بودم که تا محل مورد نظر مرا هم ببرد ، در آخرین لحظات چشمم به فروشنده دوره گردی افتاد که ده ، دوازده عدد کاهوی بزرگ اهوازی را که بسیار چرب است و برگهای پیچیده ای دارد از وسط قاچ کرده بود تا سینه سفید فریبنده وسط کاهوی سبز چشم عابران را بگیرد و آنها را مجبور به خرید کند ، مقداری ترشی هم روی گاری ، نزدیک کاهوها و توی سینی بزرگی خودنمائی میکرد ، یکماه بود کلا هیچ چیز سبزی نخورده بودم و طی آن روز هم حمام گرم و صف بسیار طولانی رزمندگان منتظران باجه عمومی تلفن راه دور و ... نگذاشته بود که بسراغ کاهو و سبزی و اینطور چیزهائی که حتما باید شسته و بعد مصرف شوند ، بروم لذا بسرعت تصمیم گرفتم که بقول معروف شیرازیها " دلی از عزا در بیاورم " و تا می توانم کاهو و ترشی که در شیراز تقریبا جزء  لاینفک سفره ها و اماکن تفریحی است بخورم و بعد مقداری هم بخرم و برای رفقا ببرم ، بسراغ فروشنده رفتم و بعد از پرسیدن قیمتها گفتم آن کاهوی دو نیمه را میخورم ، هفت ، هشت کاهوی درست هم که برگهای اطرافش را نزده باشید وزن کنید تا ببرم ، کاهوی نصف شده را با یک کاسه کوچک ترشی جلوم گذاشت ، به ناگهان تصمیم گرفتم دلم را کنترل کنم ، می خواستم آنچه که دلم خواسته است انجام ندهم این را در تربیت خود داشتم و بچه های جبهه هم این حالتم را صدها برابر تقویت کرده بودند ، به فروشنده گفتم  نه ، همان کاهو ها را بکشید تا ببرم ، نمی خورم . او چیزی نگفت ، ده کاهو وزن کرد پولش را گرفت آنها را دریک عدد گونی گذاشت به من داد و من با کاهوها به یارانم پیوستم ، برای آنها کاهوها را شستم به همان ترتیبی که دیده بودم قاچ کردم بچه ها را صدا زدم با ترشی جلوشان گذاشتم و گفتم من سیر و پر خورده ام ( در درون منظورم را  بر خوردن کاهو و ترشی در منزلم قرار دادم تا دروغ نگفته باشم ) ، آنوقت نشستم نگاهشان کردم تا همه اش را خوردند . خدا میداند هیچ وقت هیچ لذتی بیشتر از این نخوردن درک نکردم


دشت آتش سینه سوزان من

      دشت آتش

 

دشت آتش سینه سوزان من

رود سرکش دیده گریان من

 

شعرهایم جاریند و باقیند

قلب عاشق چشمه جوشان من

 

گل سحر از بلبل شیدا شنید

نغمه های این دل حیران من

 

 آخر ای ساقی بده پیمانه را

نور باران کن شب هجران من

 

تا حریم دوست پرخواهم گشود

دخمه تاریک تن زندان من

 

گر چه از خاکیم خاکی نیستم

پهنه دور فلک میدان من

 

کامگارم گر پذیرد نقد جان   

آری آری درد من درمان من

 

قهر و ناز بی تامل کار او

سوز و ساز جاودان پیمان من

 

بی تو ای محبوب دل آرام نیست

روی زرد و چشم تر برهان من

 

 

 


امر به معروف

امر به معروف

بیست و چهار ساله بودم یکروز با تاکسی به دیدار پدرم که مدیر بخش پرستاری بیمارستانی در شیراز بود میرفتم در تاکسی زن جوانی بود که به همراه یک پیرزن  با هم قصد داشتند به همان بیمارستان بیایند ، زن جوان از خدا گله می کرد که چرا مرا اینطور بیچاره کرده ای ، وضعم خوب نیست ، کسی بالای سرم نیست ، این پیرزن مریض هم باید به این طرف و آن طرف بکشم و ... من موقع پیاده شدن کرایه آنها را هم دادم و در حالیکه دعا می کردند بسرعت دور شدم آن زن پشت سر من آمده و دیده بود که من داخل یکی از بخشهای بیمارستان شدم که او را راه نمی دادند ، مرا به  اولین نفر کادر بیمارستان که اتفاقا پدرم بود نشان می دهد و از او می خواهد که خودش را به من برساند و بگوید که شخصی جلو بخش منتظر است ، پدرم آمد لبخندی زد ، سرم را بوسید و گفت احمد آقا  ! برو جلو درب بخش ببین چکارت دارن ، من گفتم کی بود باز لبخندی زد و ابروئی انداخت ، به جلو درب اشاره کرد و گفت به رفتنش می ارزد . من با تردید رفتم دیدم همان زن جوان است ، زن زیبا ، خوش اندام و هوس انگیزی بود گفتم بفرمائید گفت من می خواهم باز هم شما را ببینم گفتم برای چی ؟ گفت من از شما خوشم آمده گفتم شوهر دارید ؟ گفت بله ولی شوهرم به کشورهای حاشیه خلیج فارس می رود و شش ماه ، شش ماه نمی آید گفتم پس من معذورم و بدون درنگ و یک کلمه اضافه او را ترک کردم ، خدا می داند فقط به این دلیل که اگر پنج دقیقه دیگر می ماندم شیطان مهارم میکرد ، پس از آنکه پدرم دوباره مرا دید گفت ، خوب ، بد دختری نبود ، چکار داشت ؟ ماجرا را از اول برایش گفتم گفت خوب چرا  "نه" گفتی ؟ گفتم بابا جان شوهر داشت بلافاصله پدرم با محاسن سفید بلند شد ایستاد و به من گفت بلند شو ، بلند شدم ، دستش را دراز کرد تا با من دست بدهد منهم فورا دست دادم او دست دیگرش را بروی دست من گذاشت با دو دست محکم دستم را گرفت و بعد دولا شد و بدون آنکه بگذارد دستم را خلاص کنم سه بار پشت دستم را بوسید ، به خداوند بزرگ قسم می خورم که از آن به بعد هرگز به زن شوهر داری چشم طمع ندوخته ام .

 


پدر

صبح خروس خوان تازه سر از خواب برداشته بودم که تلفن زنگ زد ، بد هنگام بود ، پس باعجله گوشی را برداشتم :

الو  ،  احمدرضا

جانم مادر  ، مادر !  چرا گریه می کنی ؟  قوربونت برم  ، زود بگو ببینم چی شده ؟

مادر ، چی بگم ...  و باز هم گریه

مادر !   تورو خدا حرف بزن ، داری منو میکشی ! خوب حرف بزن !

مادر جون... بابات   ،   بابات

عزیزم بگو ببینم بابام چی شده ؟  مادر !

احمدرضا !   عزیزم ! من  ،  من  بدبخت شدم ، دیگر تکیه گاهی ندارم 

مادر ! چیچی می گی ؟ خاک بر سرم !    ،  اومدم

نمیدانم چطور لباسامو پوشیدم و بسرعت خودمو به خونه پدری رسوندم

درب خونه باز بود خیلی سریع داخل شدم ، سه برادر و و چهار خواهرم ، همشون بودن ، همه نالان و گریان

به یکی از برادرانم گفتم  بابا شهید شد ؟

گفت از جبهه برای یه ماموریتی میفرستنش تهران شب دلش درد می گیره ، میبرنش بیمارستان نجمیه عملش میکنن ، زیر عمل فوت می کنه !

دویدم تو حیاط منزل ، نشستم کنار باغچه ، با دو دست سرم را گرفتم .

............................

خدایا !

پدرش در سن 23 سالگی موقعی که او یعنی اولین فرزندش فقط دو ماهه بوده است در درگیری با اشرار ، در نزدیکیهای شیراز کشته می شود ، مادرش دیگر ازدواج نمی کند ، پدردر سن 21 سالگی ازدواج می کند ، یکماه بعد از ازدواج مادرش بصورت ناگهانی فوت می شود ، حدود چهل روز بعد از فوت مادر به دعوت دوستانش عازم کوه پیمائی میشود ، در حال تهیه خار برای پخت و پز ، مار  نسبتا بزرگی انگشت کوچک دست چپش را نیش میزنه ، بلافاصله کاردی بر میدارد با انگشت شصت همان دست کارد را روی انگشت کوچک نگه می دارد و با یک سنگ بر روی دسته کارد می کوبد و انگشتش قطع می شود تا جان سالم بدر ببرد .

سال 1346 در بیمارستان مسیحی شیراز بستری می شود پس از یکسال دکترها که اغلب آمریکائی بودند جوابش می کنند که شش روز دیگر بیشتر زنده نیست ، از بیمارستان مرخصش می کنند ، یک طبیب باشی عشایر مداوایش می کند ، شانزده سال پس از آن یعنی تا سال 1362 زندگی می کند و دارای چهار فرزند دیگر می شود ، سال1359  داوطلبانه به جبهه اعزام می شود ، سال 1362 از جبهه برای انجام ماموریتی در رابطه با خرید نوع خاصی دوربین دیده بانی در شب به تهران اعزام می شود و به همان ترتیبی که نوشتم فوت می شود .

خدایا !

از اولین روزهای کودکی ، یتیمی !

در اولین روزهای آغاز زندگی مشترک فوت مادر !

چند روزی بعد از آن و بازهم در اولین روذهای زندگی مشترک مار گزیدگی !

بعدها بیماری بسیار سخت و یکسال بستری در بیمارستان و احتمالا بکار گرفته شدن به عنوان سوژه آزمایشگاهی برای دکترهای آمریکائی !

بعد  جبهه ! تیر ، ترکش ، موج انفجار ، جانبازی  ، دلهره های شبانه روزی همسر و فرزندان و خطرات بالقوه دائمی جبهه ها !

و آخرالامر درست در مرکز خطرات مربوط به جبهه در موقعیکه بنظر می رسید  ساعاتی  از خطر دور شده ، اجل !

.........................................

فردای آنروز جنازه اش به شیراز رسید و به همراهش یک ساک کوچک دستی محتوی یک دست لباس ساده ، یک دست لباس زیر ، دو جفت جوراب ،  حوله کوچک ، ناخن گیر ، سوزن و نخ ، مسواک و خمیردندان و در یک کیسه نایلونی مجزا لباسهائی که موقع اعزامش به بیمارستان به تن داشته شامل  یک جفت پوتین و  یک دست لباس بسیجی و در جیب های لباسش یک تسبیح ، یک جانماز و مهر کوچک ، دوهزارو پانصد وبیست تومان پول ، یک عکس خانواده  ، یک تقویم جیبی ، برگ ماموریت  و دفتر شعرش آورده بودند .

دفترش را بر میدارم ، برگ میزنم ، شعرهایش را که تقریبا همه اش از زبان خودش شنیده یا در نامه هایش که از جبهه می فرستاد خوانده بودم ، یکی یکی از نظر میگذرانم تا به صفحه آخر میرسم ، با چشمان اشکبار  این یکی را  که تازگی داشت می خوانم :

گر بشنوی تو نغمه جانسوز ساز من

واقف شوی به حالت سوز و گداز من

 

فریاد دل زگوشه تابوت بشنود

هر کس که بعد مرگ گذارد نماز من

 

بهرم جواز دفن چو صادر کند طبیب

خون می چکد زنیش قلم بر جواز من

 

محبوب را به فاتحه ای شادمان کنید

خواندید هر زمان غزل دلنواز من

...........................................................

بعد از ظهر روز  3 / 8 / 1362 بر دستان همرزمان و دوستانش تشییع می شود و بنا به خواست یکی از روحانیون محترم در حرم حضرت سید علاءالدین حسین برادر امام رضا (ع)  دفن می شود و یک هفته بعد از آن همین شعر بر سنگ مزارش نقش میبندد .


قربانی غرور

در یکی از روزهای زمستان سال 1354 به همراه 24 نفر دیگر برای اولین بار جلو درب ورودی یک مجتمع بزرگ صنعتی که تازه در آنجا به عنوان کارآموز استخدام شده بودیم ، پیاده شدم ، اتوبوسها یکی یکی می آمدند و کارکنان را پیاده میکردند ، آن وقتها حدود 1500 نفر در این مجتمع صنعتی به کار و تلاش و تولید مشغول بودند منجمله پانزده تا بیست نفر خانم جوان که امور منشی گری و تایپ را بعهده داشتند .

در این میان خانم "ش پ" دختر یک سرهنگ با نفوذ و منشی مدیر عامل از همه خانمها شاخص تر و زیباتر بود ، پدرش در سطح شهر شیراز اشتهار داشت و موقعیت اجتماعی  ، سوابق خانوادگی و نیز تمکّن مالی او زبانزد بود.

او تنها خانمی بود که از اتوبوسهای کارخانه برای ایاب و ذهاب استفاده نمی کرد و هر روز صبح  با یک دستگاه سواری تویوتا که بسیار تمیز و مرتب بود ، به مجتمع می آمد و جلوچشم های حسرت بار و مشتاق ، با لباسها و آرایش جذّاب و با غرور و تکبّر و نیز زیبائی  تحسین بر انگیز به سوی دفتر کارش می رفت .

برای دفتر کار او تسهیلات ویژ ه ای منظور شده بود، یخچال ، دو خط تلفن مستقیم راه دور ، شکیل ترین مبلمان چوبی ، تابلوها و دکوراسیون عالی چشم مراجعه کنندگان را خیره می کرد ، آبدارچی طبقه بالای ساختمان مرکزی اداری برایش چای سفارشی  و قهوه می برد و در یخچال دفترش بهترین و خوشمزه ترین شیرینیها و نیز با کیفیّت ترین میوه های شهر موجود بود ، او شاد و سرمست فخر می فروخت و کارهای تایپیش را به دیگر منشی ها تحمیل می کرد و خود را از این بابت هم راحت کرده بود ، بله ، آدمها خیلی اوقات به چیزهای حقیری دلخوش می کنند .

انقلاب شد ولی او پس از انقلاب هم  علیرغم انتظار با ظاهر جدید ، موقعیّت خود را حفظ کرد و همچنان یکه تازی می کرد ، هیچ یک از خانمها یارای مقابله و چشم داشت به میز و صندلی او نداشت ، مغرور بود ، حاضر نشد با یکی دو نفر از مهندسینی که به خواستگاریش رفته بودند ، ازدواج کند ، خواستگارانی که اگر به هر کدام از خانمهای دیگر پیشنهاد ازدواج می دادند جواب رد نمی شنیدند ، گفته بود همسر من حتما میبایست خوش تیپ ، پولدار و از یک خانواده سرشناس باشد .

سال 1373 ، مدیر عاملی آمد که او را مناسب ندانست و دستور داد که شخص دیگری تحتِ عنوان جدید رئیس دفتر مدیر عامل انتخاب کنند ، من که آن روزها مسئولیّت رئیس خدمات اداری را داشتم با این تفکّر که به هر حال شخصیّتش محفوظ بماند ، او را به سمت مسئول و هماهنگ کننده منشی ها انتخاب کردم ، هر چند که اصولا چنین پست سازمانی وجود نداشت .

پس از مدتی پدر و مادرش فوت نمودند و من هم برای انجام وظیفه جدید به اداره دیگری منتقل شدم ، رئیس خدمات اداری جدید او را از آن سمت مجازی که من ایجاد کرده بودم برداشت و چون یک سال آخر خدمتش بود و کلا تایپ هم نمی دانست او را بدون مسئولیّت رها کرد ، از آب و تاب افتاده بود ، دیگر مثل گذشته ها سر و وضع ظاهر هم برایش مهم نبود مقنعه مشکی بزرگی می پوشید و دائم پریشان احوال به نظرمی رسید ، کیف دستیش را نمی دانست کجا نگه دارد ، چون اطاق کاری نداشت ، کیفش را در کمد لباس آبدارچی ساختمان می گذاشت و در پاره ای اوقات دیده شده بود که در دستشوئی خانمها تنها گریه میکند ، با همه مشکلات ترجیح می داد با همه کج مداریهای روزگار بسازد و متقاضی بازنشستگی پیش از موعد نباشد ، چون می دانست که تنهائی و بیکاری بیچاره اش می کند .

بالاخره باز نشسته شد ، خبر می رسید که روز به روز نحیف ، پژمرده و افسرده تر می شود ، در یک مورد تلفن کرد و از من خواست که به دیدنش بروم ، من عصر همان روز با همسرم به منزلش واقع در خیابان ابریشمی که یکی از بهترین محلّات شیراز است ، رفتم ، زنگ درب را به صدا در آوردم ، او رنجور ، رنگ پریده ، با موهای پریشان و در حالیکه حالت افسردگی از رفتارش هویدا بود ، آمد و درب را باز کرد پس از احوال پرسی وارد شدیم ، منزل گرانبهائی بود ولی هیچ رونقی نداشت ، گوشه ای از سقف حال منزل ریخته بود ، اسباب و لوازم و در    و دیوارها چندان تمیز و مرتب نبودند ، گوشه ای از یکی از فرشها جمع شده و همان جور باقی مانده بود ، نشستیم ، چای آماده بود ، آورد ، ریخت و خوردیم ، صدای زنگ منزل به صدا در آمد پسری وارد شد سلام کرد و درب گوشی به او چیزهائی گفت ، هر دو به داخل یکی از اطاقها رفتند و پس از دقایقی برگشتند ، پسرخدا حافظی کرد و رفت و او به سر میز بازگشت ، گفت پسر برادرم بود ، پول می خواست .

آن روز خانم "ش پ" از تنهائی و مشکلاتش صحبت کرد ، می گفت برادر و خواهرم به من توجه نمی کنند ، همین طور که دیدید ، هر از دو ، سه روزی یکی از پسرهایشان که هنوز ازدواج نکرده سری میزند آنهم فقط برای پول ، من هم نه نمی گویم ، میگفت مدتی قبل دزدی به خانه اش آمده و او را تهدید کرده و همه طلاهایش را که سالها جمع آوری کرده و به کسی نگفته بود و حدود یک کیلو وزن داشته ، دزدیده است ، می گفت تصمیم دارد آن منزل را بفروشد و به آپارتمانی نقل مکان کند تا از امنیّت بیشتری بر خوردار شود و از این جور درد دلها ، از ما می خواست که هر از گاهی سری بزنیم ، دیگر خانه بزرگ و لوازم و زرق و برقهای زندگی نه تنها برایش جذابیّت نداشت ، بلکه حس می کرد که برایش مشکل ساز می شوند و او رادر خطر تهدید قرار می دهند ، بعد از ساعتی ما بلند شدیم ،   خدا حافظی کردیم و به منزل برگشتیم .

ده ، پانزده روز بعد برادر و خواهرش او را به خانه سالمندان سپردند و بعد از حدود یک سال فوت نمود ، خانه و اموالش به برادر و خواهرش رسید و همه چیز تمام شد .

بعد از مراسم ختم جلو درب مسجد منشی های قدیمی را که باز نشسته شده و همگی صاحب همسر و فرزند و امکانات نسبتا خوبی بوده و روحیّه ای باز و شاد داشتند ، دیدم ، با هم   احوال پرسی کردیم ، بیاد می آوردم که آنها قبلا حسرت او را می خوردند . آنها با هم میگفتند و می خندیدند و از موفقیّتهای فرزندانشان حرف میزدند و ازگذشته ها یاد  می کردند ، آنها از اینکه  به نوعی به هم بفهمانند که خانم "ش پ" قربانی غرور خود شد ، ابائی نداشتند .