سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قربانی غرور

در یکی از روزهای زمستان سال 1354 به همراه 24 نفر دیگر برای اولین بار جلو درب ورودی یک مجتمع بزرگ صنعتی که تازه در آنجا به عنوان کارآموز استخدام شده بودیم ، پیاده شدم ، اتوبوسها یکی یکی می آمدند و کارکنان را پیاده میکردند ، آن وقتها حدود 1500 نفر در این مجتمع صنعتی به کار و تلاش و تولید مشغول بودند منجمله پانزده تا بیست نفر خانم جوان که امور منشی گری و تایپ را بعهده داشتند .

در این میان خانم "ش پ" دختر یک سرهنگ با نفوذ و منشی مدیر عامل از همه خانمها شاخص تر و زیباتر بود ، پدرش در سطح شهر شیراز اشتهار داشت و موقعیت اجتماعی  ، سوابق خانوادگی و نیز تمکّن مالی او زبانزد بود.

او تنها خانمی بود که از اتوبوسهای کارخانه برای ایاب و ذهاب استفاده نمی کرد و هر روز صبح  با یک دستگاه سواری تویوتا که بسیار تمیز و مرتب بود ، به مجتمع می آمد و جلوچشم های حسرت بار و مشتاق ، با لباسها و آرایش جذّاب و با غرور و تکبّر و نیز زیبائی  تحسین بر انگیز به سوی دفتر کارش می رفت .

برای دفتر کار او تسهیلات ویژ ه ای منظور شده بود، یخچال ، دو خط تلفن مستقیم راه دور ، شکیل ترین مبلمان چوبی ، تابلوها و دکوراسیون عالی چشم مراجعه کنندگان را خیره می کرد ، آبدارچی طبقه بالای ساختمان مرکزی اداری برایش چای سفارشی  و قهوه می برد و در یخچال دفترش بهترین و خوشمزه ترین شیرینیها و نیز با کیفیّت ترین میوه های شهر موجود بود ، او شاد و سرمست فخر می فروخت و کارهای تایپیش را به دیگر منشی ها تحمیل می کرد و خود را از این بابت هم راحت کرده بود ، بله ، آدمها خیلی اوقات به چیزهای حقیری دلخوش می کنند .

انقلاب شد ولی او پس از انقلاب هم  علیرغم انتظار با ظاهر جدید ، موقعیّت خود را حفظ کرد و همچنان یکه تازی می کرد ، هیچ یک از خانمها یارای مقابله و چشم داشت به میز و صندلی او نداشت ، مغرور بود ، حاضر نشد با یکی دو نفر از مهندسینی که به خواستگاریش رفته بودند ، ازدواج کند ، خواستگارانی که اگر به هر کدام از خانمهای دیگر پیشنهاد ازدواج می دادند جواب رد نمی شنیدند ، گفته بود همسر من حتما میبایست خوش تیپ ، پولدار و از یک خانواده سرشناس باشد .

سال 1373 ، مدیر عاملی آمد که او را مناسب ندانست و دستور داد که شخص دیگری تحتِ عنوان جدید رئیس دفتر مدیر عامل انتخاب کنند ، من که آن روزها مسئولیّت رئیس خدمات اداری را داشتم با این تفکّر که به هر حال شخصیّتش محفوظ بماند ، او را به سمت مسئول و هماهنگ کننده منشی ها انتخاب کردم ، هر چند که اصولا چنین پست سازمانی وجود نداشت .

پس از مدتی پدر و مادرش فوت نمودند و من هم برای انجام وظیفه جدید به اداره دیگری منتقل شدم ، رئیس خدمات اداری جدید او را از آن سمت مجازی که من ایجاد کرده بودم برداشت و چون یک سال آخر خدمتش بود و کلا تایپ هم نمی دانست او را بدون مسئولیّت رها کرد ، از آب و تاب افتاده بود ، دیگر مثل گذشته ها سر و وضع ظاهر هم برایش مهم نبود مقنعه مشکی بزرگی می پوشید و دائم پریشان احوال به نظرمی رسید ، کیف دستیش را نمی دانست کجا نگه دارد ، چون اطاق کاری نداشت ، کیفش را در کمد لباس آبدارچی ساختمان می گذاشت و در پاره ای اوقات دیده شده بود که در دستشوئی خانمها تنها گریه میکند ، با همه مشکلات ترجیح می داد با همه کج مداریهای روزگار بسازد و متقاضی بازنشستگی پیش از موعد نباشد ، چون می دانست که تنهائی و بیکاری بیچاره اش می کند .

بالاخره باز نشسته شد ، خبر می رسید که روز به روز نحیف ، پژمرده و افسرده تر می شود ، در یک مورد تلفن کرد و از من خواست که به دیدنش بروم ، من عصر همان روز با همسرم به منزلش واقع در خیابان ابریشمی که یکی از بهترین محلّات شیراز است ، رفتم ، زنگ درب را به صدا در آوردم ، او رنجور ، رنگ پریده ، با موهای پریشان و در حالیکه حالت افسردگی از رفتارش هویدا بود ، آمد و درب را باز کرد پس از احوال پرسی وارد شدیم ، منزل گرانبهائی بود ولی هیچ رونقی نداشت ، گوشه ای از سقف حال منزل ریخته بود ، اسباب و لوازم و در    و دیوارها چندان تمیز و مرتب نبودند ، گوشه ای از یکی از فرشها جمع شده و همان جور باقی مانده بود ، نشستیم ، چای آماده بود ، آورد ، ریخت و خوردیم ، صدای زنگ منزل به صدا در آمد پسری وارد شد سلام کرد و درب گوشی به او چیزهائی گفت ، هر دو به داخل یکی از اطاقها رفتند و پس از دقایقی برگشتند ، پسرخدا حافظی کرد و رفت و او به سر میز بازگشت ، گفت پسر برادرم بود ، پول می خواست .

آن روز خانم "ش پ" از تنهائی و مشکلاتش صحبت کرد ، می گفت برادر و خواهرم به من توجه نمی کنند ، همین طور که دیدید ، هر از دو ، سه روزی یکی از پسرهایشان که هنوز ازدواج نکرده سری میزند آنهم فقط برای پول ، من هم نه نمی گویم ، میگفت مدتی قبل دزدی به خانه اش آمده و او را تهدید کرده و همه طلاهایش را که سالها جمع آوری کرده و به کسی نگفته بود و حدود یک کیلو وزن داشته ، دزدیده است ، می گفت تصمیم دارد آن منزل را بفروشد و به آپارتمانی نقل مکان کند تا از امنیّت بیشتری بر خوردار شود و از این جور درد دلها ، از ما می خواست که هر از گاهی سری بزنیم ، دیگر خانه بزرگ و لوازم و زرق و برقهای زندگی نه تنها برایش جذابیّت نداشت ، بلکه حس می کرد که برایش مشکل ساز می شوند و او رادر خطر تهدید قرار می دهند ، بعد از ساعتی ما بلند شدیم ،   خدا حافظی کردیم و به منزل برگشتیم .

ده ، پانزده روز بعد برادر و خواهرش او را به خانه سالمندان سپردند و بعد از حدود یک سال فوت نمود ، خانه و اموالش به برادر و خواهرش رسید و همه چیز تمام شد .

بعد از مراسم ختم جلو درب مسجد منشی های قدیمی را که باز نشسته شده و همگی صاحب همسر و فرزند و امکانات نسبتا خوبی بوده و روحیّه ای باز و شاد داشتند ، دیدم ، با هم   احوال پرسی کردیم ، بیاد می آوردم که آنها قبلا حسرت او را می خوردند . آنها با هم میگفتند و می خندیدند و از موفقیّتهای فرزندانشان حرف میزدند و ازگذشته ها یاد  می کردند ، آنها از اینکه  به نوعی به هم بفهمانند که خانم "ش پ" قربانی غرور خود شد ، ابائی نداشتند .