سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وعسى ان تکرهو شیئا وهو خیر لکم

مراسم
ازدواج مریم با یک جوان بسیار زیبا روی و خوش اندام روحانی ، صبح یک روز زیبای
بهاری در شیراز به انجام رسید ،  مریم را همیشه
در کنار همسرش راضی و خوشبخت می یافتیم ، همسری که به  دیانت ، سرزندگی ، شادابی وخوش اخلاقی اشتهار
داشت  و درحوزه علمیه نیزهم کلاسهایش التزام
او را به تقوی ، درستکاری ، پرهیز از محرمات و رعایت موازین ادب و اخلاق تایید می
نمودند ، تنها دلمشغولی مادر مریم که ازخانواده سادات و  زنی پرهیزکار و نیز خواهر سه شهید بزرگوار می
باشد این بود که پس از حدود دو و نیم  سال از گذشت زندگی مشترک ، مریم  بچه دار
نشده بود ، نزدیکان مرتب از مریم و مادرش در مورد علت این موضوع سئوال  می
نمودند ، تا اینکه یکروز مریم در جمعی که باز هم او را مورد سئوال قرار داده
بودند در حالیکه خاله ها و و مادرش نیز حضور داشته اند با زیرکی جواب می دهد 
" من حضرت مریم هستم " بعد از مدتی برای مادر و خاله هایش این
سئوال پیش می آید که منظور وی چه بود؟ تصمیم میگیرند در جلسه محدودتری و به صورت
مبسوط با ایشان صحبت کنند و لذا بالاخره مشخص میشود که همسر مریم یعنی همان روحانی
، به ناتوانی کامل جنسی مبتلاست و هیچ درمانی هم ندارد ، از آنجا که پس از
بررسیهای لازم مشخص گردید که روحانی مزبور قبل از ازدواج از این نقیصه خود مطلع
بوده و تنها برای فرار از درخواستهای همکلاسان و به ویژه استادش در خصوص ازدواج ، به
منظور سرپوش گذاشتن بر این مشکلش و بدون توجه به همه ناملایماتی که از این مجرا
متوجه دختر و خانواده ای میشود ، برای ازدواج اقدام نموده است ، خانواده دختر به
شدت ناراحت شده و در جهت طلاق اقدام می نمایند ، هر چند که مریم به لحاظ اعتقادا ت
دینی عمیق و نیز صیانت از آبروی خانوادگی ، ادامه زندگی با آن شیاد دروغ گو را ارجحتر
از طلاق می دانست .

درست
در همان زمانهائی که این خانواده و دیگر نزدیکان ، دست به گریبان تلخ کامی این ناجوان
مردی بودند ، صدها کیلومتر دورتر از شیراز ، ناصر جوان برازنده تبریزی نیز در ایام
ماه عسل ، ناگهان دچار مصیبتی بزرگ و جانکاه میگردد ، اتومبیل او در حالیکه با
همسرش زیبائیها و حلاوتهای یک پیوند مبارک را با نجواها و نگاه هایشان  به هم هدیه می کردند  ، دچار صانحه شده و همسر وی ناباورانه جان می
بازد ، مصیبتی که پس از یکسال و چند ماه از آن واقعه تلخ ، ناصر را همچنان سوگوار باقی
نگه داشته بود .

سیزدهم
خرداد ماه سال یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت مریم به منظور شرکت در مراسم سالکرد
ارتحال خمینی کبیر به تهران عزیمت مینماید ، معمولا پرداختن به اینگونه موارد علاوه
بر احساس رضایتی که از بابت توفیق  در
انجام  وظائف اخلاقی ، ملی و مذهبی   ببار می آورد ، ما را در تحمل مشکلات و مصائب
نیز مقاوم تر و صبورتر  و مصمم ترمیگرداند .
او در مراسم سالروز ارتحال امام خمینی در پی یک هماهنگی تلفنی ، خاله اش را ملاقات
میکند و بالاخره بعد از هماهنگی و کسب اجازه از پدر و مادرش قرار براین می شود که
2 روز به عنوان میهمان در منزل خاله اش بماند ، حدود یک ساعت بعد از آنکه به منزل
می رسند زنگ آیفون به صدا در می آید و شوهر خاله اش همراه با دوست دوران دانشگاهیش
نیز وارد میشوند ، دوست داغدار و دلمرده ای  که برای شرکت در سالروز ارتحال امام  از تبریز به تهران آمده بود و در آن مراسم شوهر
خاله مریم به صورت اتفاقی او را می یابد!

در
اولین ساعات حضور این دو میهمان ، آنگاه که مریم بر سر سجاده عشق به رکوع و
سجود  میپردازد نگاه ناصرکه او هم  جهت نجوا و خضوع و خشوع به درگاه حق تعالی ، محل
آرام و خلوتی را جویا بوده است  در یک اطاق
با درب نیم باز با قامت افراشته و چهره معصوم و رنجدیده مریم طلاقی می یابد تا
ناگهان در دلش غوغائی به پا شود ، او پس از یکی دو ساعت آن منزل را ترک و از سر
حیائی  که باعث شده بود ، نتواند رو در رو
با دوستش موضوع را در میان بگذارد ، تلفنی بحث را مطرح و اشتیاقش را  بازگو میکند!  او با دعوت دوستش جهت بازگشت به منزل و تبادل
نظر مخالفت و وی را به پارک نزدیک همان منزل فرا می خواند ، در آن پارک در سایه
سار درختی تنومند وزیبا ، بر روی یک نیمکت که شاید خاطراتی این چنین باز هم به یاد
می آورده است مصائب مریم و ناصر بازگو می شوند و ناصر بیش از پیش اشتیاق و رغبت
خود را برای آشنائی با مریم و خانواده اش عنوان مینماید ، ده روز بعد عده ای از
تبریز به شیراز می آیند و متعاقب آن عده ای از شیراز به تبریز میروند تا رویش یک
باغ شکوفه های عشق و علاقه از میان برهوتی از مصیبت و ناجوانمردی را جشن بگیرند .