مرز عشق
شعله ای خواهم که جان سوزد مرا
شمعِ خاموشم ، برافروزد مرا
سستی و واماندگی در موج نیست
شرطه بادی کو برانگیزد مرا
درنوردم خاک را تا مرزِ عشق
آرشی باید رها سازد مرا
دوش دل در خلوتِ زیبایِ خویش
داشت سودائی که سربازد مرا
بی صفایِ عشق و نورِ معرفت
ارزنی هم بیش میارزد مرا
مطربا ، یک دَم خرابم می کند !
ساقیا ، یک جرعه می سازد مرا !
دستگیراین جانِ حیران ، پیش از آن
کز تن رنجور برخیزد مرا
این فلک با قلبِ حسرت بارِخویش
آخر از چشمِ قلم ریزد مرا
جاودان آن نازنین محبوبِ دل
کو طریقِ مهر آموزد مرا