کاش باز هم میتوانستم
زمانی برای مدت یکماه در جبهه ها بین اهواز و خرمشهر در گرما و شرجی طاقت فرسای مرداد ماه خوزستان مانده بودم پس از آن برای تجدید روحیه یک روز مرخصی گرفتم و به اهواز رفتم ، پس از پایان روز در میدان چهار شیر اهواز که تقریبا خروجی شهر به طرف خرمشهر بود منتظر وسیله ای بودم که تا محل مورد نظر مرا هم ببرد ، در آخرین لحظات چشمم به فروشنده دوره گردی افتاد که ده ، دوازده عدد کاهوی بزرگ اهوازی را که بسیار چرب است و برگهای پیچیده ای دارد از وسط قاچ کرده بود تا سینه سفید فریبنده وسط کاهوی سبز چشم عابران را بگیرد و آنها را مجبور به خرید کند ، مقداری ترشی هم روی گاری ، نزدیک کاهوها و توی سینی بزرگی خودنمائی میکرد ، یکماه بود کلا هیچ چیز سبزی نخورده بودم و طی آن روز هم حمام گرم و صف بسیار طولانی رزمندگان منتظران باجه عمومی تلفن راه دور و ... نگذاشته بود که بسراغ کاهو و سبزی و اینطور چیزهائی که حتما باید شسته و بعد مصرف شوند ، بروم لذا بسرعت تصمیم گرفتم که بقول معروف شیرازیها " دلی از عزا در بیاورم " و تا می توانم کاهو و ترشی که در شیراز تقریبا جزء لاینفک سفره ها و اماکن تفریحی است بخورم و بعد مقداری هم بخرم و برای رفقا ببرم ، بسراغ فروشنده رفتم و بعد از پرسیدن قیمتها گفتم آن کاهوی دو نیمه را میخورم ، هفت ، هشت کاهوی درست هم که برگهای اطرافش را نزده باشید وزن کنید تا ببرم ، کاهوی نصف شده را با یک کاسه کوچک ترشی جلوم گذاشت ، به ناگهان تصمیم گرفتم دلم را کنترل کنم ، می خواستم آنچه که دلم خواسته است انجام ندهم این را در تربیت خود داشتم و بچه های جبهه هم این حالتم را صدها برابر تقویت کرده بودند ، به فروشنده گفتم نه ، همان کاهو ها را بکشید تا ببرم ، نمی خورم . او چیزی نگفت ، ده کاهو وزن کرد پولش را گرفت آنها را دریک عدد گونی گذاشت به من داد و من با کاهوها به یارانم پیوستم ، برای آنها کاهوها را شستم به همان ترتیبی که دیده بودم قاچ کردم بچه ها را صدا زدم با ترشی جلوشان گذاشتم و گفتم من سیر و پر خورده ام ( در درون منظورم را بر خوردن کاهو و ترشی در منزلم قرار دادم تا دروغ نگفته باشم ) ، آنوقت نشستم نگاهشان کردم تا همه اش را خوردند . خدا میداند هیچ وقت هیچ لذتی بیشتر از این نخوردن درک نکردم