سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امر به معروف

امر به معروف

بیست و چهار ساله بودم یکروز با تاکسی به دیدار پدرم که مدیر بخش پرستاری بیمارستانی در شیراز بود میرفتم در تاکسی زن جوانی بود که به همراه یک پیرزن  با هم قصد داشتند به همان بیمارستان بیایند ، زن جوان از خدا گله می کرد که چرا مرا اینطور بیچاره کرده ای ، وضعم خوب نیست ، کسی بالای سرم نیست ، این پیرزن مریض هم باید به این طرف و آن طرف بکشم و ... من موقع پیاده شدن کرایه آنها را هم دادم و در حالیکه دعا می کردند بسرعت دور شدم آن زن پشت سر من آمده و دیده بود که من داخل یکی از بخشهای بیمارستان شدم که او را راه نمی دادند ، مرا به  اولین نفر کادر بیمارستان که اتفاقا پدرم بود نشان می دهد و از او می خواهد که خودش را به من برساند و بگوید که شخصی جلو بخش منتظر است ، پدرم آمد لبخندی زد ، سرم را بوسید و گفت احمد آقا  ! برو جلو درب بخش ببین چکارت دارن ، من گفتم کی بود باز لبخندی زد و ابروئی انداخت ، به جلو درب اشاره کرد و گفت به رفتنش می ارزد . من با تردید رفتم دیدم همان زن جوان است ، زن زیبا ، خوش اندام و هوس انگیزی بود گفتم بفرمائید گفت من می خواهم باز هم شما را ببینم گفتم برای چی ؟ گفت من از شما خوشم آمده گفتم شوهر دارید ؟ گفت بله ولی شوهرم به کشورهای حاشیه خلیج فارس می رود و شش ماه ، شش ماه نمی آید گفتم پس من معذورم و بدون درنگ و یک کلمه اضافه او را ترک کردم ، خدا می داند فقط به این دلیل که اگر پنج دقیقه دیگر می ماندم شیطان مهارم میکرد ، پس از آنکه پدرم دوباره مرا دید گفت ، خوب ، بد دختری نبود ، چکار داشت ؟ ماجرا را از اول برایش گفتم گفت خوب چرا  "نه" گفتی ؟ گفتم بابا جان شوهر داشت بلافاصله پدرم با محاسن سفید بلند شد ایستاد و به من گفت بلند شو ، بلند شدم ، دستش را دراز کرد تا با من دست بدهد منهم فورا دست دادم او دست دیگرش را بروی دست من گذاشت با دو دست محکم دستم را گرفت و بعد دولا شد و بدون آنکه بگذارد دستم را خلاص کنم سه بار پشت دستم را بوسید ، به خداوند بزرگ قسم می خورم که از آن به بعد هرگز به زن شوهر داری چشم طمع ندوخته ام .