سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پدر

صبح خروس خوان تازه سر از خواب برداشته بودم که تلفن زنگ زد ، بد هنگام بود ، پس باعجله گوشی را برداشتم :

الو  ،  احمدرضا

جانم مادر  ، مادر !  چرا گریه می کنی ؟  قوربونت برم  ، زود بگو ببینم چی شده ؟

مادر ، چی بگم ...  و باز هم گریه

مادر !   تورو خدا حرف بزن ، داری منو میکشی ! خوب حرف بزن !

مادر جون... بابات   ،   بابات

عزیزم بگو ببینم بابام چی شده ؟  مادر !

احمدرضا !   عزیزم ! من  ،  من  بدبخت شدم ، دیگر تکیه گاهی ندارم 

مادر ! چیچی می گی ؟ خاک بر سرم !    ،  اومدم

نمیدانم چطور لباسامو پوشیدم و بسرعت خودمو به خونه پدری رسوندم

درب خونه باز بود خیلی سریع داخل شدم ، سه برادر و و چهار خواهرم ، همشون بودن ، همه نالان و گریان

به یکی از برادرانم گفتم  بابا شهید شد ؟

گفت از جبهه برای یه ماموریتی میفرستنش تهران شب دلش درد می گیره ، میبرنش بیمارستان نجمیه عملش میکنن ، زیر عمل فوت می کنه !

دویدم تو حیاط منزل ، نشستم کنار باغچه ، با دو دست سرم را گرفتم .

............................

خدایا !

پدرش در سن 23 سالگی موقعی که او یعنی اولین فرزندش فقط دو ماهه بوده است در درگیری با اشرار ، در نزدیکیهای شیراز کشته می شود ، مادرش دیگر ازدواج نمی کند ، پدردر سن 21 سالگی ازدواج می کند ، یکماه بعد از ازدواج مادرش بصورت ناگهانی فوت می شود ، حدود چهل روز بعد از فوت مادر به دعوت دوستانش عازم کوه پیمائی میشود ، در حال تهیه خار برای پخت و پز ، مار  نسبتا بزرگی انگشت کوچک دست چپش را نیش میزنه ، بلافاصله کاردی بر میدارد با انگشت شصت همان دست کارد را روی انگشت کوچک نگه می دارد و با یک سنگ بر روی دسته کارد می کوبد و انگشتش قطع می شود تا جان سالم بدر ببرد .

سال 1346 در بیمارستان مسیحی شیراز بستری می شود پس از یکسال دکترها که اغلب آمریکائی بودند جوابش می کنند که شش روز دیگر بیشتر زنده نیست ، از بیمارستان مرخصش می کنند ، یک طبیب باشی عشایر مداوایش می کند ، شانزده سال پس از آن یعنی تا سال 1362 زندگی می کند و دارای چهار فرزند دیگر می شود ، سال1359  داوطلبانه به جبهه اعزام می شود ، سال 1362 از جبهه برای انجام ماموریتی در رابطه با خرید نوع خاصی دوربین دیده بانی در شب به تهران اعزام می شود و به همان ترتیبی که نوشتم فوت می شود .

خدایا !

از اولین روزهای کودکی ، یتیمی !

در اولین روزهای آغاز زندگی مشترک فوت مادر !

چند روزی بعد از آن و بازهم در اولین روذهای زندگی مشترک مار گزیدگی !

بعدها بیماری بسیار سخت و یکسال بستری در بیمارستان و احتمالا بکار گرفته شدن به عنوان سوژه آزمایشگاهی برای دکترهای آمریکائی !

بعد  جبهه ! تیر ، ترکش ، موج انفجار ، جانبازی  ، دلهره های شبانه روزی همسر و فرزندان و خطرات بالقوه دائمی جبهه ها !

و آخرالامر درست در مرکز خطرات مربوط به جبهه در موقعیکه بنظر می رسید  ساعاتی  از خطر دور شده ، اجل !

.........................................

فردای آنروز جنازه اش به شیراز رسید و به همراهش یک ساک کوچک دستی محتوی یک دست لباس ساده ، یک دست لباس زیر ، دو جفت جوراب ،  حوله کوچک ، ناخن گیر ، سوزن و نخ ، مسواک و خمیردندان و در یک کیسه نایلونی مجزا لباسهائی که موقع اعزامش به بیمارستان به تن داشته شامل  یک جفت پوتین و  یک دست لباس بسیجی و در جیب های لباسش یک تسبیح ، یک جانماز و مهر کوچک ، دوهزارو پانصد وبیست تومان پول ، یک عکس خانواده  ، یک تقویم جیبی ، برگ ماموریت  و دفتر شعرش آورده بودند .

دفترش را بر میدارم ، برگ میزنم ، شعرهایش را که تقریبا همه اش از زبان خودش شنیده یا در نامه هایش که از جبهه می فرستاد خوانده بودم ، یکی یکی از نظر میگذرانم تا به صفحه آخر میرسم ، با چشمان اشکبار  این یکی را  که تازگی داشت می خوانم :

گر بشنوی تو نغمه جانسوز ساز من

واقف شوی به حالت سوز و گداز من

 

فریاد دل زگوشه تابوت بشنود

هر کس که بعد مرگ گذارد نماز من

 

بهرم جواز دفن چو صادر کند طبیب

خون می چکد زنیش قلم بر جواز من

 

محبوب را به فاتحه ای شادمان کنید

خواندید هر زمان غزل دلنواز من

...........................................................

بعد از ظهر روز  3 / 8 / 1362 بر دستان همرزمان و دوستانش تشییع می شود و بنا به خواست یکی از روحانیون محترم در حرم حضرت سید علاءالدین حسین برادر امام رضا (ع)  دفن می شود و یک هفته بعد از آن همین شعر بر سنگ مزارش نقش میبندد .