سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دل مویه

 امروز از خویشی دلتنگ شدم این شعر را نوشتم :

 

 

 

دل مویه

چرا نه تنهایی ، چرا نه دلتنگی

نه یارِ دلبندی ، نه خویشِ یکرنگی

مرا رها سازید ازین دوگوییها      

 چه جایِ جولانست به سینة  تنگی

 فغان که زائل کرد ، زلالِ مینا را

نهادِ ناپاکی ، قساوتِ  سنگی

امان که میسوزد شرارة جهلی   

 نفس نفس جانی ، به هرنفس برگی

 نشاید انسان را ، که خویِ حیوانی

چو آبرویی را دریده ای ، گرگی

 صفا نمی جوئید زسینة محبوب     

نه گرمیِ عشقی ، نه شورِ آهنگی          ..


فرزند خلف

روایتی ازیک سبک مدیریت بومی شنیده ام که قرنهاست همچنان مورد عنایت  و عمل برخی از مدیران قرار دارد حیفم آمد آن را ننویسم ، آخر گاهی اوقات می بینیم که بچه هایمان این تفکرات بکر را به ورطه فراموشی یا بی توجهی می سپارند!

در این خصوص راوی می گفت که پدر بزرگ علیرضا از حدود بیست مرغ و خروس نگهداری و بر آنها مدیریت می کرد ، وظیفه اصلی مرغها ، تخم گذاری و وظیفه خروسها بارور کردن مرغها بود ، مرغها  و خروسها با ته مانده های سفره پدر بزرگ تغذیه می شدند و گاه گاهی نیز مقداری جو یا برگهای کاهو و کلم ، شور و اشتیاق برخورداری بیشتر را برایشان فراهم می نمود ، مرغها و خروسها تحت مراقبت و زیر نظر بودند و برحسب لزوم برای آنها تصمیم گیری و اعمال مقررات می شد ، تا زمانیکه آنها وظائف خود را مرتب و بی وقفه به انجام می رساندند ، روزگار هم یکنواخت می گذشت و رضایت پدر بزرگ را با صدا کردنشان و پذیرائی معمولی حس می کردند و اما طبیعت یا عواملی باعث می شدند که این روند طبیعی برهم می خورد ، گاهی مشاهده می گردید که مرغی از وظیفه  لایتغیر  تخم گذاری امتناع می کند در اینگونه موارد پدر بزرگ بلافاصله دست بکار می شد ، او به آنها آموخته بود که به محض شنیدن صدای "تَپ تَپ" ، خودشان را به زمین بچسبانند و بی حرکت بمانند تا پدر بزرگ بتواند به سادگی هر چه تمام تر آنها را دستگیر کند ، او چند قدمی به طرف مرغی که وظیفه تخم گذاری را به انجام نرسانده بود ، بر می داشت و با تحکم می گفت " تَپ تَپ " و پس از آنکه مرغ بیچاره می تپید او را می گرفت و با انگشت معاینه اش می کرد تا دریابد که علت این عدم انجام وظیفه چیست ؟ پدر بزرگ پس از معاینه با خشونتی که حاکی از عدم رضایت بود ، مرغ را به طرفی پرت و در ذهن نتیجه معاینه را آنالیزمی کرد ، اگرنتیجه این بود که مرغ برای روز بعد تخم خواهد گذاشت که دراین صورت با غُروغُری مسئله مختومه می شد ولی اگراثری از تخم یافت نمی گردید ، دراین صورت دو احتمال وجود داشت احتمال اول این بود که مرغ به قول پدر بزرگ از تخم رفته باشد در این صورت دو راه حل کلاسه شده که احتیاج به هیچگونه فکر و بررسی نداشت در پیش روی بود ، یا مرغ را می فروخت یا اینکه سرش را می برید و در دو وعده گوشتش را می خورد و آبگوشتش را سر می کشید ، احتمال دوم این بود که مرغ بقول معروف کرک و هوس طبیعی جوجه دار شدن بر او مستولی شده باشد و به این دلیل بود که تخم نمی گذاشت ، در این صورت باز هم دو راه حل کلاسه شده و غیر قابل تغییردیگر مورد توجه قرار می گرفت ، یا اینکه بیست و یک تخم ، حتی اگر آن تخمها همه تخم غازباشند! زیر پایش قرارمی داد تا آن بخت برگشته بیست ، سی روز روی آنها بخوابد و از غذا و تحرک و عیش و نوش بگذرد و بعد چهل ، پنجاه روز هم مدام مواظبت و مراقبت کند تا جوجه ها به سر انجام برسند یا این که  روزی پنج ، شش بار مرغ  می بایست با صدای تَپ تَپ ، می تپید تا پدر بزدگ بگیردش و زیر آب سرد حوض غسلش دهد تا دیگر بدون اجازه ، روند طبیعی زندگیش را طی نکند! و هوس جوجه دار شدن به سرش نزند و زودتر به سر عقل بیاید و درست همان کاری را بکند که پدر بزرگ می خواهد یعنی تخم گذاری بی موقع!

برخی مواقع دیده می شد که مرغی شاهکار می کند و تخم دو زرده می گذارد اینجا بود که جیره غذاییش هم کمی اضافه می شد و با لبخند رضایت آمیز پدر بزرگ مواجه می گردید و آن چنان لوس می شد که دائم اطراف پدر بزرگ پرسه میزد  وقِر وغمزه می آمد ، بدیهی بود که پدر بزرگ از آن به بعد از او تخم دو زرده می خواست ، حال اگر روزی تخم دو زرده نمی گذاشت از چشم می افتاد و چه بسا که در اولین فرصتی که می آمد مثل همیشه خودش را به پدر بزرگ بچسباند با یک توپ وتشر و نیش پا ، دور می شد و به صف بقییه تخم گذارهای معمولی می پیوست.

راوی می گفت که در بعضی مواقع برخی مرغها و خروسهای زرنگ و باهوش تر یا به تَپ تَپ پدر بزرگ توجه نمی کردند و یا از حد و مرز تحرک معمولی همنوعان، بیش فعالی داشتند ، گاهی روی دیوار رفته و به خانه این همسایه سرک می کشیدند و گاهی روی پشت بام با خروس یا مرغ آن همسایه ارتباط پیدا می کردند ، اینجا بود که پدر بزرگ کله ای می جنباند وهمه استعداد خویش را به کار میگرفت و ناب ترین تصمیم ممکن را چنین به منصه ظهور و به مرحله اجرا می گذاشت که در اولین فرصت او را دستگیر و یک لنگه کفش کهنه با یک متر ریسمان کثیف به پای ان بخت برگشته ای که گناهی جز قوی و کنجکاوتر بودن نداشت ، می بست ، آنگاه لبخندی میزد و زیر لب می گفت این پدر سوخته از این به بعد حد و اندازه خود را میداند و خواهد فهمید که چه کار باید بکند و چه کار نباید انجام دهد! بیچاره ، با این پاپوش تو حالا از تحرکی حتی کمتر از دیگران برخورداری ودائم قابل دسترس ، خوب شد؟! حالا دیگر خواهی فهمید که اگر امر شد باید بدون چون و چرا بتپی ! هم اینک بقیه هم خواهند فهمید که عاقبت حرف گوش نکردن و تحت فرمان نبودن و بلند پروازی چیست!

و اما هیچ کس حتی مادربزرگ علیرضا هم نمی توانست به فریاد مرغی برسد که خدای ناکرده ، خدای ناکرده جرات کرده باشد به جای یک خروس اذان بگوید ، آخر او پایش را از گلیم خودش فراتر گذاشته بود ، او کاری کرده بود که کمتر مرغی می کرد پس حکم شرعی و عقلی از پیش تعین شده اش این بود که باید بمیرد حتی اگر هر روز یک تخم  دوزرده بگذارد ! در این گونه مواقع پدر بزرگ مرغ عصیانگررا با خشونت هر چه تمام تر می گرفت و در حالیکه غضب از همه حالات و رفتارش هویدا بود و کاردی در دست داشت ، او را رو به قبله می خواباند ، پاهای ضعیف و نحیفش را زیر پاهای بزرگ وقوی خود تحت فشار مضاعف   می گذاشت و کله اش را جلو چشم همه گوش تا گوش می برید ومی گذاشتش لای پلو و می خوردش ! به همین سادگی!

گاهی هیچ چیزغیرمعمولی وجود نداشت منتهی پدر بزرگ بی حوصله بود ، دمق بود ، دلش بهانه می گرفت ، حال اگرمرغی این را نمی فهمید و فقط و فقط به لحاظ درد و فشار ناشی از وظیفه تخم گذاری نزدیکیهای پدربزرگ پیدایش می شد و قُدقُد راه می انداخت ، پدربزرگ جستی می زد و یک لنگه کفش ، دمپائی و یا هر چیز دیگری که دم دستش می آمد بر می داشت و پرت می کرد و محکم  به سر و کله آن مرغ بخت برگشته می کوبید تا از آن به بعد این شعور غیر ممکن را بیابد که وقتی پدر بزرگ حوصله ندارد دم نزند وحتی به خاطر درد و فشار تخم گذاری هم قُد قُد راه نیندازد!

خروسها رنگارنگ و قشنگ بودند و بیشتر بارور کردن و زیبایی و غرور و تکبرشان مورد توجه پدر بزرگ بود ، او به نوعی نقش خود را در آنان می دید ، اما گاهی هم باید وظیفه تفریح و سرگرمی زن و فرزندان پدر بزرگ را فراهم می کردند به همین منظورآنها تربیت می شدند که با هم بجنگند درست مثل گلادیاتورها ، پدربزرگ دو تا از خروسها را به یک اطاق می برد ، خانواده اش را صدا می کرد و آن دو را به جان هم می انداخت و می گفت من شرط می بندم آن خروس گل باقله ای پیروز شود و قاه قاه می خندید ، در این جنگ اگر خروس مورد توجه پیروز می شد ، پدربزرگ او را که خود نیز مجروح و درمانده شده بود می گرفت و نوازشی می کرد ورهایش می ساخت ، تا مبارزه ای دیگرولی اگر چنین نمی شد و نتیجه بر خلاف میل پدر بزرگ بود چه بسا نیش پائی هم دریافت و به گوشه ای پرتاب و ترد می شد ، در این صورت پدر بزرگ حتی خروس پیروزهم مورد محبت و توجه قرار نمی داد چون آن خروس بیشعورنفهمیده بود که باید ببازد!

 همه خروسها از جهت دیگری هم مورد توجه قرارمی گرفتند ، آنها گاهی می بایست آماده می شدند تا قربانی شوند و گوشتشان را کنجه کنجه تناول کنند ، بخصوص اگرخروسی در جنگ بر خلاف میل پدر بزرگ نمی توانست پیروز میدان باشد! با این تفکر بود که خروس فلک زده بدون رعایت جوانب بهداشتی و بدور از انصاف و مروت زیر تیغ جفای پدر بزرگ قرارمی گرفت تا در یک عمل جراحی ظالمانه غیر ضرور، بدون بیهوشی یا بی حسی ، بیضه هایش را بردارد بدین منظور که از آن به بعد قدرت و غریزه طبیعی جفت گیری خود را از دست داده تا اگراز زیر این عمل جانکاه جان سالم بدر ببرد چاق و فربه و باب دندانهای حریص خود و خانواده اش شود.

مادر بزرگ کمتر در امر مدیریت مرغها دخالت داشت و در هر فرصتی ثنا گوی و توجیه گرمدیریت پدر بزرگ بود ، او اگرهم ایراد و اعتراضی داشت به زبان نمی آورد که مبادا به اقتدار پدربزرگ خدشه وارد شود ، او مرید پدر بزرگ بود و می دانست که فقط و فقط همسر پدربزرگ و مادر بچه های اوست ، همین و نه بیشتر ! او از مدیریت ، تحکم و حتی زورگوئی های پدربزرگ خوشش می آمد ! شاید هم قبول کرده بود که جز این چاره ای ندارد پس بهتر است خوشش بیاید !

راوی می گفت به یاد می آورم که همسایه پدر بزرگ می آمد کنار دست او می نشست و از کمالات و توانائی های وی سخن می راند ، همسایه آنها به علیرضا می گفت " عزیزم از پدربزرگت یاد بگیر ، ببین زن و بچه هایش را چگونه مطیع و مرغها و خروسها را چطور تربیت کرده است ؟ تو هم مثل او باش ! مطمئنم فرزند خلف پدر بزرگت هستی! برایم مثل روز روشن است که پدربزرگ به وجود تو افتخار خواهد کرد !

راوی می گفت اگرهمسایه پدر بزرگ زنده بود هم اکنون به آینده نگری و استعداد خویش آفرین می گفت و به علیرضا که اکنون مدیر یک مجتمع بزرگ صنعتی است یادآورمی گردید که این همه استعداد و توانائی های او در همان زمان از بشره اش خوانده بود و مسلم است که علیرضا هم مثل همان مرغهائی که تخم دوزرده می گذاشتند کلی به خود می بالید و قِر و غمزه می آمد!

  

                                                                                                                                                                             اردیبهشت ماه 1388

 

 

 


تلاش و رضایت

زمانی پدرم به بیماری سختی مبتلا و برای مدت یکسال یا بیشتر در بیمارستان مسیحی شیراز که الان آنرا بیمارستان مرسلین می نامند بستری و بعد از آنکه همه زندگیمان خرج بیماری پدرم شد و دیگر آهی در بساط نداشتیم ، پدرم را از بیمارستان اخراج کردند و گفتند که شش روز دیگر بیشتر زنده نیست بنابراین دیگر نه نان آوری داشتیم نه هیچ چیز برای امرار معاش حتی ارتزاق روزمره  ، خوب ، من که کلاس دوم دبیرستان بودم ترک تحصیل کرده و به کارهای بسیار طاقت فرسا تن در دادم ، برای نمونه یادم می آید هر روز شصت جفت دله بیست کیلوئی یعنی هر بار حدود چهل کیلو آب را از یک مسیر که حدود 150 متر جاده خاکی با شیب تند داشت  بالا میبردم بعد 12 پله و دو باره مسیری حدود 150 متر دیگر ، آنوقت 6 پله دیگر و سپس خالی کردن دو دله آب در یک مخزن برای مصرف روزانه یک رستوران در دامنه کوههای قرآن شیراز ، برای روزی ده تومان ، هفته ای یکبار مسیر محل کار تا منزل را با پای پیاده می پیمودم هفتاد تومان بدست آمده را به مادرم می دادم و پیاده بر میگشتم ، صاحب رستوران می گفت هیچ جوان قلدری تا بحال بیشتر از ده روز اینکار را نکرده است ولی من به خاطر انگیزه کمک به خانواده ام ده ماه  اینکار را ادامه دادم ، در این رستوران مشروبات الکلی سرو می شد خدا می داند حتی برای یکبار قطره ای ننوشیدم ، پاشنه پاهایم بخاطر تماس مرتب با آب و گل ترک خوردگی شدید داشت بنحوی که خون از آنها بیرون می زد و شبها با روغن وازلین آنها را چرب می کردم تا فردایش قادر بکار باشم . وحالا موقعی که یادم می آید صد بار شکر میکنم و مسرور می شوم و در برخی موارد از خوردن غذاهای سر میز خودداری و به نان و ماست و سبزی بسنده و کیف میکنم .قابل ذکر آنکه همان سال هم شبها بدور از بقیه کسانی که آنجا کار میکردند جائی ،  تنهائی را انتخاب میکردم ، کتابهای درسی را بر میداشتم و در کمال خستگی و فشار روحی آنها را مطالعه میکردم تا آنجا که در پایان سال تحصیلی بدون آنکه حتی یک ساعت سر کلاسی نشسته باشم بطور متفرقه در امتحانات شرکت کردم و تنها قبولی یک ضرب بین 149 نفر امتحان دهندگان متفرقه شدم و سال بعد که پدرم توانست به سر کار برود باز به دبیرستان رفتم و تحصیلاتم را ادامه دادم..


بیائید

یاران دل مرا بنگرید ! او صبورانه کشتی احساساتم را از قطب انجماد تا مرکز جاری عشق هدایت کرده است پس هم اینک   می توانم با صدای رسا به همه بگویم همسفران دوستتان دارم .

بیائید یاران ، بیائید که اندیشه های سبزم ، در باغ مهر ریشه دوانیده اند ،علفهای هرز? کینه و ریا و نیرنگ را با درایت صفا و صمیمیت زائل کرده ام  و هماره مشق محبت نوشته ام تا رویش  صداقت را در دلم نظاره گر باشید .

بیائید یاران ، بیائید با من باشید ، بیائید که ظلمت تباهی را شکسته و دامنه هستیم را تا ابدیت نور گسترده ام و در امتداد طلوع خورشید می دوم تا به چشمه جوشان معرفت برسم .

بیائید یاران ، بیائید که باده شبگیر نوشیده ام ، چشم را از بدبینی ، اندیشه را از رذالت ، و دل را از هوی پاک کرده ام و هم اینک مست مست در بستر نور خفته ام تا خورشید عدالت طلوع کند .

 بیائید که بهار اندیشه و کلام ، غنچه بغض را در گلویم شکفته و  میتوانم فریاد بزنم که بارالها :

عاشقمان آفریدی پس یاریمان کن تا عشق بورزیم


عقرب

بیست و پنج سال قبل ، ده ، پانزده روزی بود ازدواج کرده بودم ، چهار خانواده از سروستان آمده و برای شام مهمان من بودند , آنها  برای خواب هم ماندند ، چون شلوغ بودیم یک اطاق برای مردها و اطاق جنب برای خانمها اختصاص یافت ، ساعتِ حدود دو صبح در حالیکه همه در خواب بودند ،  درد شدیدی حاصل از گزیدگی در قسمت آلت تناسلی خود احساس کردم ، فریادی کشیدم ، همه بیدار شدند ،  یکی از آقایان هراسان پرسید چه شده؟ گفتم چیزی مرا نیش زد و درد زیادی دارم ، لامپها روشن شدند و بالاخره عقرب کوچکی را در تشک من پیدا کردند ، خانمها هم ترسیده و در هال منزل ، جلو درب اطاق ما جمع شده و مرتب می پرسیدند چه اتفاقی افتاده؟ یکی از مردها گفت چیز مهمی نیست ، عقرب کوچکی احمد را نیش زد ، یکی از آنها رو به شوهرش کرد وگفت : منصور! فورا آنرا بمک و تف کن! من از اول دستم را روی رانم گذاشته بودم و لذا همه فکر می کردند عقرب , ران مرا نیش زده ، منصور جلو آمد و گفت : درست می گوید ، بگذار بمکم و زهرش را بکشم! من در حالیکه به شدت درد داشتم بلند بلند خندیدم ، مردها موضوع را فهمیدند آنها برای اینکه خانمها این موضوع را نفهمند ، درب اطاق را بستند ، هرکس در گوشه ای خم شده بود و می خندید ، آن خانم بیچاره که انگیزه خنده آقایان را نمیدانست با دست به درب می کوبید و به پسرش می گفت : این منصور همیشه بد دل بود ، مسعود جان تو بمک!  ، خنده امان همه را بریده بود ، مسعود با صدای پر خنده ای گفت : مادر من از پس این کار بر   نمی آیم!  همسر من که نگران تر از بقیه در جمع خانمها بود از آنجا که فکر می کرد آقایان دارند کوتاهی می کنند و خودش هم شرم میکرد که داخل اطاق آقایان بیاید برادرم را صدا کرد و گفت محمود آقا! ببخشید! می شود شما زحمتش را بکشید! خنده ها بیشتر و بلند تر شد ، بالاخره اعتراض خانمها , یکی از مردها را وادار کرد که به نوعی به همسرش بفهماند که قضیه چیست ، آنها به اطاقشان بازگشتند و تا صبح گفتند و خندیدند ، صبح در اولین فرصت ممکن همسرم خودش را به من رساند تا مطمئن شود که قضیه ، باعث ضرر وزیان طولانی مدت او نخواهد شد! .


ساغر

کفر زلفش دیدم و کافر شدم

عافیت سوز و جفا باور شدم

للب

بر مدار مستی و دلدادگی

ذرّه سان چرخیدم و اختر شدم

ابل

عشق آتش شد بجانم شعله زد

سوختم آرام ، خاکستر شدم

 ععغ

خاک من با باده در آمیختند

جرعه نوشان را شبی ساغر شدم

 الب

گفت مژگانش ، بگفتم غم مخور

کشته گر با زخم این خنجر شدم

 لل

جان محبوب شهیدان شاد باد

جاودان از فیض آن داور شدم


رویا

 

         در رویاهایم کاخی ساخته ام که سقفش از آیه های عشق و دیوارهایش از صمیمیت و صفا است و   بسترش را با همدلی و همراهی ، فرش کرده ام ، چلچراغهای صداقت و تعهد چشم نوازند و قناریهای شعر مدام می خوانند و نو عروس ناز رویاهایم با خرامش زیبا و ترانه های آسمانیش افسونم میکند .

چشم تمام شکوفه های بهاری بیدار مانده اند تا بتوانند آن زمان که عروس رویاهای من پنجره را باز میکند ، تماشایش کنند ، در حیاط کاخ رویاهایم بید میرقصد ، چکاوکها هلهله میکنند ، یاس مجمر عطر میگرداند و باد ترانه می خواند .

من گلهای محبت و یکرنگی را به هم گره زده ام و حجله دل را آراسته ام تا درآن خلوت زیر نور عشق ، گلها را به پایش بیفشانم و آنگاه حجاب را از خود و از او بردارم و تنگ در آغوشش گیرم .

خدا میخندد ، پیامبران تهنیت می گویند و فرشتهای رحمت ، شیرینی هزار من عسل را به کام روزگار ریخته اند و قرار است ملازم بهشت یک سیب را دو قسمت کند ، نیمه ای برای من و نیمه ای برای او


وعسى ان تکرهو شیئا وهو خیر لکم

مراسم
ازدواج مریم با یک جوان بسیار زیبا روی و خوش اندام روحانی ، صبح یک روز زیبای
بهاری در شیراز به انجام رسید ،  مریم را همیشه
در کنار همسرش راضی و خوشبخت می یافتیم ، همسری که به  دیانت ، سرزندگی ، شادابی وخوش اخلاقی اشتهار
داشت  و درحوزه علمیه نیزهم کلاسهایش التزام
او را به تقوی ، درستکاری ، پرهیز از محرمات و رعایت موازین ادب و اخلاق تایید می
نمودند ، تنها دلمشغولی مادر مریم که ازخانواده سادات و  زنی پرهیزکار و نیز خواهر سه شهید بزرگوار می
باشد این بود که پس از حدود دو و نیم  سال از گذشت زندگی مشترک ، مریم  بچه دار
نشده بود ، نزدیکان مرتب از مریم و مادرش در مورد علت این موضوع سئوال  می
نمودند ، تا اینکه یکروز مریم در جمعی که باز هم او را مورد سئوال قرار داده
بودند در حالیکه خاله ها و و مادرش نیز حضور داشته اند با زیرکی جواب می دهد 
" من حضرت مریم هستم " بعد از مدتی برای مادر و خاله هایش این
سئوال پیش می آید که منظور وی چه بود؟ تصمیم میگیرند در جلسه محدودتری و به صورت
مبسوط با ایشان صحبت کنند و لذا بالاخره مشخص میشود که همسر مریم یعنی همان روحانی
، به ناتوانی کامل جنسی مبتلاست و هیچ درمانی هم ندارد ، از آنجا که پس از
بررسیهای لازم مشخص گردید که روحانی مزبور قبل از ازدواج از این نقیصه خود مطلع
بوده و تنها برای فرار از درخواستهای همکلاسان و به ویژه استادش در خصوص ازدواج ، به
منظور سرپوش گذاشتن بر این مشکلش و بدون توجه به همه ناملایماتی که از این مجرا
متوجه دختر و خانواده ای میشود ، برای ازدواج اقدام نموده است ، خانواده دختر به
شدت ناراحت شده و در جهت طلاق اقدام می نمایند ، هر چند که مریم به لحاظ اعتقادا ت
دینی عمیق و نیز صیانت از آبروی خانوادگی ، ادامه زندگی با آن شیاد دروغ گو را ارجحتر
از طلاق می دانست .

درست
در همان زمانهائی که این خانواده و دیگر نزدیکان ، دست به گریبان تلخ کامی این ناجوان
مردی بودند ، صدها کیلومتر دورتر از شیراز ، ناصر جوان برازنده تبریزی نیز در ایام
ماه عسل ، ناگهان دچار مصیبتی بزرگ و جانکاه میگردد ، اتومبیل او در حالیکه با
همسرش زیبائیها و حلاوتهای یک پیوند مبارک را با نجواها و نگاه هایشان  به هم هدیه می کردند  ، دچار صانحه شده و همسر وی ناباورانه جان می
بازد ، مصیبتی که پس از یکسال و چند ماه از آن واقعه تلخ ، ناصر را همچنان سوگوار باقی
نگه داشته بود .

سیزدهم
خرداد ماه سال یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت مریم به منظور شرکت در مراسم سالکرد
ارتحال خمینی کبیر به تهران عزیمت مینماید ، معمولا پرداختن به اینگونه موارد علاوه
بر احساس رضایتی که از بابت توفیق  در
انجام  وظائف اخلاقی ، ملی و مذهبی   ببار می آورد ، ما را در تحمل مشکلات و مصائب
نیز مقاوم تر و صبورتر  و مصمم ترمیگرداند .
او در مراسم سالروز ارتحال امام خمینی در پی یک هماهنگی تلفنی ، خاله اش را ملاقات
میکند و بالاخره بعد از هماهنگی و کسب اجازه از پدر و مادرش قرار براین می شود که
2 روز به عنوان میهمان در منزل خاله اش بماند ، حدود یک ساعت بعد از آنکه به منزل
می رسند زنگ آیفون به صدا در می آید و شوهر خاله اش همراه با دوست دوران دانشگاهیش
نیز وارد میشوند ، دوست داغدار و دلمرده ای  که برای شرکت در سالروز ارتحال امام  از تبریز به تهران آمده بود و در آن مراسم شوهر
خاله مریم به صورت اتفاقی او را می یابد!

در
اولین ساعات حضور این دو میهمان ، آنگاه که مریم بر سر سجاده عشق به رکوع و
سجود  میپردازد نگاه ناصرکه او هم  جهت نجوا و خضوع و خشوع به درگاه حق تعالی ، محل
آرام و خلوتی را جویا بوده است  در یک اطاق
با درب نیم باز با قامت افراشته و چهره معصوم و رنجدیده مریم طلاقی می یابد تا
ناگهان در دلش غوغائی به پا شود ، او پس از یکی دو ساعت آن منزل را ترک و از سر
حیائی  که باعث شده بود ، نتواند رو در رو
با دوستش موضوع را در میان بگذارد ، تلفنی بحث را مطرح و اشتیاقش را  بازگو میکند!  او با دعوت دوستش جهت بازگشت به منزل و تبادل
نظر مخالفت و وی را به پارک نزدیک همان منزل فرا می خواند ، در آن پارک در سایه
سار درختی تنومند وزیبا ، بر روی یک نیمکت که شاید خاطراتی این چنین باز هم به یاد
می آورده است مصائب مریم و ناصر بازگو می شوند و ناصر بیش از پیش اشتیاق و رغبت
خود را برای آشنائی با مریم و خانواده اش عنوان مینماید ، ده روز بعد عده ای از
تبریز به شیراز می آیند و متعاقب آن عده ای از شیراز به تبریز میروند تا رویش یک
باغ شکوفه های عشق و علاقه از میان برهوتی از مصیبت و ناجوانمردی را جشن بگیرند .