امید
گفته بودی که شبی جانِ مرا بستانی
شادمانم که تمنّایِ مرا میدانی .........
بیش از این ناز مکن تیغ برآور زنیام
این من و این سر من این تو و این قربانی
جانِ فرسوده و بیمارِ مرا ویران کن
تا شکوفا شوم از بسترِ این ویرانی
گاهِ باران سحری قطره به دریا می گفت
آه از آن همه هجر و شبِ سرگردانی
"از کجا آمده ام" نیست معمایِ وجود
قطره هائیم چو باران زچه رو حیرانی
دارم امید که در سایة لطفِ محبوب
نابسامان سرِ ما را سری و سامانی