سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خشت

 

این شعر را دختری از آشنایان گه با نا اهلی پیوست ولاجرم گسست برایم ارسال کرد:

بارِ آخر !

 دستِ آخر !

 من ورق را با دلم بُر میزنم !

 بار دیگر حکم کن ، اما نه بی دل!

 با دلت ، دل حکم کن!

حکم دل ؛ هر که دل دارد بیاندازد وسط

 تا که ما دلهایمان را رو کنیم !

 دل که رویِ دل بیفتد، عشق حاکم میشود!

 پس به حکم عشق ، بازی میکنیم!

 این دلِ من! رو بکن حالا دلت را!

 دل نداری؟! بر بزن اندیشه ات را ...

حکم لازم! دل سپردن ، دل گرفتن هر دو لازم .

 

در جوابش من این شعر را برایش نوشتم وارسال کردم :

بار ِآخر!

دستِ آخر!

ای حرامی!   باز خشت ؟

روح خشت و فکر خشت و

دست خشت و حکم خشت ؟

از چه رو  بیزاری از دل ؟

دل چرا بیزار از تو ؟!

نقش خشت و یار خشت و

دوست خشت و بخت خشت ؟!

دل ربود و دل شکست و

دل گسست و دل برید!

داشت خشت و کاشت خشت و

مُشت خشت و بُرد خشت !

سنگدل تکخالِ دل هم باد کرد !

زیر یوغ و ظلم آن سربازِ خشت !

آه از جورِ رفیقِ نا شفیق

گرمی دل کشت با سرمایِ خشت !

خشت را دانی چرا سرخست روی ؟

خونِ دل پاشیده بر سیمایِ خشت !

راستی محبوب کی هم ساز شد

پاکیِ دل با رذالت هایِ خشت ؟