سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرزند خلف

روایتی ازیک سبک مدیریت بومی شنیده ام که قرنهاست همچنان مورد عنایت  و عمل برخی از مدیران قرار دارد حیفم آمد آن را ننویسم ، آخر گاهی اوقات می بینیم که بچه هایمان این تفکرات بکر را به ورطه فراموشی یا بی توجهی می سپارند!

در این خصوص راوی می گفت که پدر بزرگ علیرضا از حدود بیست مرغ و خروس نگهداری و بر آنها مدیریت می کرد ، وظیفه اصلی مرغها ، تخم گذاری و وظیفه خروسها بارور کردن مرغها بود ، مرغها  و خروسها با ته مانده های سفره پدر بزرگ تغذیه می شدند و گاه گاهی نیز مقداری جو یا برگهای کاهو و کلم ، شور و اشتیاق برخورداری بیشتر را برایشان فراهم می نمود ، مرغها و خروسها تحت مراقبت و زیر نظر بودند و برحسب لزوم برای آنها تصمیم گیری و اعمال مقررات می شد ، تا زمانیکه آنها وظائف خود را مرتب و بی وقفه به انجام می رساندند ، روزگار هم یکنواخت می گذشت و رضایت پدر بزرگ را با صدا کردنشان و پذیرائی معمولی حس می کردند و اما طبیعت یا عواملی باعث می شدند که این روند طبیعی برهم می خورد ، گاهی مشاهده می گردید که مرغی از وظیفه  لایتغیر  تخم گذاری امتناع می کند در اینگونه موارد پدر بزرگ بلافاصله دست بکار می شد ، او به آنها آموخته بود که به محض شنیدن صدای "تَپ تَپ" ، خودشان را به زمین بچسبانند و بی حرکت بمانند تا پدر بزرگ بتواند به سادگی هر چه تمام تر آنها را دستگیر کند ، او چند قدمی به طرف مرغی که وظیفه تخم گذاری را به انجام نرسانده بود ، بر می داشت و با تحکم می گفت " تَپ تَپ " و پس از آنکه مرغ بیچاره می تپید او را می گرفت و با انگشت معاینه اش می کرد تا دریابد که علت این عدم انجام وظیفه چیست ؟ پدر بزرگ پس از معاینه با خشونتی که حاکی از عدم رضایت بود ، مرغ را به طرفی پرت و در ذهن نتیجه معاینه را آنالیزمی کرد ، اگرنتیجه این بود که مرغ برای روز بعد تخم خواهد گذاشت که دراین صورت با غُروغُری مسئله مختومه می شد ولی اگراثری از تخم یافت نمی گردید ، دراین صورت دو احتمال وجود داشت احتمال اول این بود که مرغ به قول پدر بزرگ از تخم رفته باشد در این صورت دو راه حل کلاسه شده که احتیاج به هیچگونه فکر و بررسی نداشت در پیش روی بود ، یا مرغ را می فروخت یا اینکه سرش را می برید و در دو وعده گوشتش را می خورد و آبگوشتش را سر می کشید ، احتمال دوم این بود که مرغ بقول معروف کرک و هوس طبیعی جوجه دار شدن بر او مستولی شده باشد و به این دلیل بود که تخم نمی گذاشت ، در این صورت باز هم دو راه حل کلاسه شده و غیر قابل تغییردیگر مورد توجه قرار می گرفت ، یا اینکه بیست و یک تخم ، حتی اگر آن تخمها همه تخم غازباشند! زیر پایش قرارمی داد تا آن بخت برگشته بیست ، سی روز روی آنها بخوابد و از غذا و تحرک و عیش و نوش بگذرد و بعد چهل ، پنجاه روز هم مدام مواظبت و مراقبت کند تا جوجه ها به سر انجام برسند یا این که  روزی پنج ، شش بار مرغ  می بایست با صدای تَپ تَپ ، می تپید تا پدر بزدگ بگیردش و زیر آب سرد حوض غسلش دهد تا دیگر بدون اجازه ، روند طبیعی زندگیش را طی نکند! و هوس جوجه دار شدن به سرش نزند و زودتر به سر عقل بیاید و درست همان کاری را بکند که پدر بزرگ می خواهد یعنی تخم گذاری بی موقع!

برخی مواقع دیده می شد که مرغی شاهکار می کند و تخم دو زرده می گذارد اینجا بود که جیره غذاییش هم کمی اضافه می شد و با لبخند رضایت آمیز پدر بزرگ مواجه می گردید و آن چنان لوس می شد که دائم اطراف پدر بزرگ پرسه میزد  وقِر وغمزه می آمد ، بدیهی بود که پدر بزرگ از آن به بعد از او تخم دو زرده می خواست ، حال اگر روزی تخم دو زرده نمی گذاشت از چشم می افتاد و چه بسا که در اولین فرصتی که می آمد مثل همیشه خودش را به پدر بزرگ بچسباند با یک توپ وتشر و نیش پا ، دور می شد و به صف بقییه تخم گذارهای معمولی می پیوست.

راوی می گفت که در بعضی مواقع برخی مرغها و خروسهای زرنگ و باهوش تر یا به تَپ تَپ پدر بزرگ توجه نمی کردند و یا از حد و مرز تحرک معمولی همنوعان، بیش فعالی داشتند ، گاهی روی دیوار رفته و به خانه این همسایه سرک می کشیدند و گاهی روی پشت بام با خروس یا مرغ آن همسایه ارتباط پیدا می کردند ، اینجا بود که پدر بزرگ کله ای می جنباند وهمه استعداد خویش را به کار میگرفت و ناب ترین تصمیم ممکن را چنین به منصه ظهور و به مرحله اجرا می گذاشت که در اولین فرصت او را دستگیر و یک لنگه کفش کهنه با یک متر ریسمان کثیف به پای ان بخت برگشته ای که گناهی جز قوی و کنجکاوتر بودن نداشت ، می بست ، آنگاه لبخندی میزد و زیر لب می گفت این پدر سوخته از این به بعد حد و اندازه خود را میداند و خواهد فهمید که چه کار باید بکند و چه کار نباید انجام دهد! بیچاره ، با این پاپوش تو حالا از تحرکی حتی کمتر از دیگران برخورداری ودائم قابل دسترس ، خوب شد؟! حالا دیگر خواهی فهمید که اگر امر شد باید بدون چون و چرا بتپی ! هم اینک بقیه هم خواهند فهمید که عاقبت حرف گوش نکردن و تحت فرمان نبودن و بلند پروازی چیست!

و اما هیچ کس حتی مادربزرگ علیرضا هم نمی توانست به فریاد مرغی برسد که خدای ناکرده ، خدای ناکرده جرات کرده باشد به جای یک خروس اذان بگوید ، آخر او پایش را از گلیم خودش فراتر گذاشته بود ، او کاری کرده بود که کمتر مرغی می کرد پس حکم شرعی و عقلی از پیش تعین شده اش این بود که باید بمیرد حتی اگر هر روز یک تخم  دوزرده بگذارد ! در این گونه مواقع پدر بزرگ مرغ عصیانگررا با خشونت هر چه تمام تر می گرفت و در حالیکه غضب از همه حالات و رفتارش هویدا بود و کاردی در دست داشت ، او را رو به قبله می خواباند ، پاهای ضعیف و نحیفش را زیر پاهای بزرگ وقوی خود تحت فشار مضاعف   می گذاشت و کله اش را جلو چشم همه گوش تا گوش می برید ومی گذاشتش لای پلو و می خوردش ! به همین سادگی!

گاهی هیچ چیزغیرمعمولی وجود نداشت منتهی پدر بزرگ بی حوصله بود ، دمق بود ، دلش بهانه می گرفت ، حال اگرمرغی این را نمی فهمید و فقط و فقط به لحاظ درد و فشار ناشی از وظیفه تخم گذاری نزدیکیهای پدربزرگ پیدایش می شد و قُدقُد راه می انداخت ، پدربزرگ جستی می زد و یک لنگه کفش ، دمپائی و یا هر چیز دیگری که دم دستش می آمد بر می داشت و پرت می کرد و محکم  به سر و کله آن مرغ بخت برگشته می کوبید تا از آن به بعد این شعور غیر ممکن را بیابد که وقتی پدر بزرگ حوصله ندارد دم نزند وحتی به خاطر درد و فشار تخم گذاری هم قُد قُد راه نیندازد!

خروسها رنگارنگ و قشنگ بودند و بیشتر بارور کردن و زیبایی و غرور و تکبرشان مورد توجه پدر بزرگ بود ، او به نوعی نقش خود را در آنان می دید ، اما گاهی هم باید وظیفه تفریح و سرگرمی زن و فرزندان پدر بزرگ را فراهم می کردند به همین منظورآنها تربیت می شدند که با هم بجنگند درست مثل گلادیاتورها ، پدربزرگ دو تا از خروسها را به یک اطاق می برد ، خانواده اش را صدا می کرد و آن دو را به جان هم می انداخت و می گفت من شرط می بندم آن خروس گل باقله ای پیروز شود و قاه قاه می خندید ، در این جنگ اگر خروس مورد توجه پیروز می شد ، پدربزرگ او را که خود نیز مجروح و درمانده شده بود می گرفت و نوازشی می کرد ورهایش می ساخت ، تا مبارزه ای دیگرولی اگر چنین نمی شد و نتیجه بر خلاف میل پدر بزرگ بود چه بسا نیش پائی هم دریافت و به گوشه ای پرتاب و ترد می شد ، در این صورت پدر بزرگ حتی خروس پیروزهم مورد محبت و توجه قرار نمی داد چون آن خروس بیشعورنفهمیده بود که باید ببازد!

 همه خروسها از جهت دیگری هم مورد توجه قرارمی گرفتند ، آنها گاهی می بایست آماده می شدند تا قربانی شوند و گوشتشان را کنجه کنجه تناول کنند ، بخصوص اگرخروسی در جنگ بر خلاف میل پدر بزرگ نمی توانست پیروز میدان باشد! با این تفکر بود که خروس فلک زده بدون رعایت جوانب بهداشتی و بدور از انصاف و مروت زیر تیغ جفای پدر بزرگ قرارمی گرفت تا در یک عمل جراحی ظالمانه غیر ضرور، بدون بیهوشی یا بی حسی ، بیضه هایش را بردارد بدین منظور که از آن به بعد قدرت و غریزه طبیعی جفت گیری خود را از دست داده تا اگراز زیر این عمل جانکاه جان سالم بدر ببرد چاق و فربه و باب دندانهای حریص خود و خانواده اش شود.

مادر بزرگ کمتر در امر مدیریت مرغها دخالت داشت و در هر فرصتی ثنا گوی و توجیه گرمدیریت پدر بزرگ بود ، او اگرهم ایراد و اعتراضی داشت به زبان نمی آورد که مبادا به اقتدار پدربزرگ خدشه وارد شود ، او مرید پدر بزرگ بود و می دانست که فقط و فقط همسر پدربزرگ و مادر بچه های اوست ، همین و نه بیشتر ! او از مدیریت ، تحکم و حتی زورگوئی های پدربزرگ خوشش می آمد ! شاید هم قبول کرده بود که جز این چاره ای ندارد پس بهتر است خوشش بیاید !

راوی می گفت به یاد می آورم که همسایه پدر بزرگ می آمد کنار دست او می نشست و از کمالات و توانائی های وی سخن می راند ، همسایه آنها به علیرضا می گفت " عزیزم از پدربزرگت یاد بگیر ، ببین زن و بچه هایش را چگونه مطیع و مرغها و خروسها را چطور تربیت کرده است ؟ تو هم مثل او باش ! مطمئنم فرزند خلف پدر بزرگت هستی! برایم مثل روز روشن است که پدربزرگ به وجود تو افتخار خواهد کرد !

راوی می گفت اگرهمسایه پدر بزرگ زنده بود هم اکنون به آینده نگری و استعداد خویش آفرین می گفت و به علیرضا که اکنون مدیر یک مجتمع بزرگ صنعتی است یادآورمی گردید که این همه استعداد و توانائی های او در همان زمان از بشره اش خوانده بود و مسلم است که علیرضا هم مثل همان مرغهائی که تخم دوزرده می گذاشتند کلی به خود می بالید و قِر و غمزه می آمد!

  

                                                                                                                                                                             اردیبهشت ماه 1388