سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تلاش و رضایت

زمانی پدرم به بیماری سختی مبتلا و برای مدت یکسال یا بیشتر در بیمارستان مسیحی شیراز که الان آنرا بیمارستان مرسلین می نامند بستری و بعد از آنکه همه زندگیمان خرج بیماری پدرم شد و دیگر آهی در بساط نداشتیم ، پدرم را از بیمارستان اخراج کردند و گفتند که شش روز دیگر بیشتر زنده نیست بنابراین دیگر نه نان آوری داشتیم نه هیچ چیز برای امرار معاش حتی ارتزاق روزمره  ، خوب ، من که کلاس دوم دبیرستان بودم ترک تحصیل کرده و به کارهای بسیار طاقت فرسا تن در دادم ، برای نمونه یادم می آید هر روز شصت جفت دله بیست کیلوئی یعنی هر بار حدود چهل کیلو آب را از یک مسیر که حدود 150 متر جاده خاکی با شیب تند داشت  بالا میبردم بعد 12 پله و دو باره مسیری حدود 150 متر دیگر ، آنوقت 6 پله دیگر و سپس خالی کردن دو دله آب در یک مخزن برای مصرف روزانه یک رستوران در دامنه کوههای قرآن شیراز ، برای روزی ده تومان ، هفته ای یکبار مسیر محل کار تا منزل را با پای پیاده می پیمودم هفتاد تومان بدست آمده را به مادرم می دادم و پیاده بر میگشتم ، صاحب رستوران می گفت هیچ جوان قلدری تا بحال بیشتر از ده روز اینکار را نکرده است ولی من به خاطر انگیزه کمک به خانواده ام ده ماه  اینکار را ادامه دادم ، در این رستوران مشروبات الکلی سرو می شد خدا می داند حتی برای یکبار قطره ای ننوشیدم ، پاشنه پاهایم بخاطر تماس مرتب با آب و گل ترک خوردگی شدید داشت بنحوی که خون از آنها بیرون می زد و شبها با روغن وازلین آنها را چرب می کردم تا فردایش قادر بکار باشم . وحالا موقعی که یادم می آید صد بار شکر میکنم و مسرور می شوم و در برخی موارد از خوردن غذاهای سر میز خودداری و به نان و ماست و سبزی بسنده و کیف میکنم .قابل ذکر آنکه همان سال هم شبها بدور از بقیه کسانی که آنجا کار میکردند جائی ،  تنهائی را انتخاب میکردم ، کتابهای درسی را بر میداشتم و در کمال خستگی و فشار روحی آنها را مطالعه میکردم تا آنجا که در پایان سال تحصیلی بدون آنکه حتی یک ساعت سر کلاسی نشسته باشم بطور متفرقه در امتحانات شرکت کردم و تنها قبولی یک ضرب بین 149 نفر امتحان دهندگان متفرقه شدم و سال بعد که پدرم توانست به سر کار برود باز به دبیرستان رفتم و تحصیلاتم را ادامه دادم..