عقرب
بیست و پنج سال قبل ، ده ، پانزده روزی بود ازدواج کرده بودم ، چهار خانواده از سروستان آمده و برای شام مهمان من بودند , آنها برای خواب هم ماندند ، چون شلوغ بودیم یک اطاق برای مردها و اطاق جنب برای خانمها اختصاص یافت ، ساعتِ حدود دو صبح در حالیکه همه در خواب بودند ، درد شدیدی حاصل از گزیدگی در قسمت آلت تناسلی خود احساس کردم ، فریادی کشیدم ، همه بیدار شدند ، یکی از آقایان هراسان پرسید چه شده؟ گفتم چیزی مرا نیش زد و درد زیادی دارم ، لامپها روشن شدند و بالاخره عقرب کوچکی را در تشک من پیدا کردند ، خانمها هم ترسیده و در هال منزل ، جلو درب اطاق ما جمع شده و مرتب می پرسیدند چه اتفاقی افتاده؟ یکی از مردها گفت چیز مهمی نیست ، عقرب کوچکی احمد را نیش زد ، یکی از آنها رو به شوهرش کرد وگفت : منصور! فورا آنرا بمک و تف کن! من از اول دستم را روی رانم گذاشته بودم و لذا همه فکر می کردند عقرب , ران مرا نیش زده ، منصور جلو آمد و گفت : درست می گوید ، بگذار بمکم و زهرش را بکشم! من در حالیکه به شدت درد داشتم بلند بلند خندیدم ، مردها موضوع را فهمیدند آنها برای اینکه خانمها این موضوع را نفهمند ، درب اطاق را بستند ، هرکس در گوشه ای خم شده بود و می خندید ، آن خانم بیچاره که انگیزه خنده آقایان را نمیدانست با دست به درب می کوبید و به پسرش می گفت : این منصور همیشه بد دل بود ، مسعود جان تو بمک! ، خنده امان همه را بریده بود ، مسعود با صدای پر خنده ای گفت : مادر من از پس این کار بر نمی آیم! همسر من که نگران تر از بقیه در جمع خانمها بود از آنجا که فکر می کرد آقایان دارند کوتاهی می کنند و خودش هم شرم میکرد که داخل اطاق آقایان بیاید برادرم را صدا کرد و گفت محمود آقا! ببخشید! می شود شما زحمتش را بکشید! خنده ها بیشتر و بلند تر شد ، بالاخره اعتراض خانمها , یکی از مردها را وادار کرد که به نوعی به همسرش بفهماند که قضیه چیست ، آنها به اطاقشان بازگشتند و تا صبح گفتند و خندیدند ، صبح در اولین فرصت ممکن همسرم خودش را به من رساند تا مطمئن شود که قضیه ، باعث ضرر وزیان طولانی مدت او نخواهد شد! .