سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دل مویه

چرا نه تنهایی ، چرا نه دلتنگی          

نه یارِ دلبندی ، نه خویشِ یکرنگی 

 

مرا رها سازید ازین دوگوییها        

چه جایِ جولانست به سینة  تنگی

 

 فغان که زائل کرد ، زلالِ مینا را    

نهادِ ناپاکی ، قساوتِ  سنگی

 

امان که میسوزد ، شرارة جهلی   

ضمیرِ آگاهی ، خجسته فرهنگی

 

چو آبرویی را دریده ای ، هشدار  !

ندیده ام گرگی بَرَد چنین ننگی

 

صفا نمی جوئید زسینة محبوب       

نه گرمیِ عشقی ، نه شورِ آهنگی


تمنّا

 

 "دست در حلقة آن زلفِ" چلیپا دارم        

پای در محنتِ گل ، سر به ثریا دارم        ..........       

دلِ شیدا همة جانِ مرا شیرین کرد  

گر چو فرهاد بسی زحمتِ خارا دارم.               .......

بویِ ریحان اگر از شعرِ تَرم می آید

نکهتی از نفسِ کوثر و طاها دارم              .......         

حال کز عشقِ دل افروزِ تو لبریز شدم

کام از نوشِ لبت نیز تمنّا دارم            ... ..............

تو که از سوز و گدازِ دل و من آگاهی

بیش از این ناز مکن ، چشمِ مدارا دارم        ............      

شورِ این نغمه که از سازِ غزل می شنوید

از صفایِ دَمِ آن شاهدِ رعنا دارم      .................       

این که در دفترِ محبوب عیان می بینید

بازتابیست کز آن مهرِ دل آرا دارم


امید

گفته بودی که شبی جانِ مرا بستانی

شادمانم که تمنّایِ مرا میدانی           .........

بیش از این ناز مکن تیغ برآور زنیام  

 این من و این سر من این تو و این قربانی  

 جانِ فرسوده و بیمارِ مرا ویران کن    

تا شکوفا شوم از بسترِ این ویرانی      

گاهِ باران سحری قطره به دریا می گفت

آه از آن همه هجر و شبِ سرگردانی 

"از کجا آمده ام" نیست معمایِ وجود

قطره هائیم چو باران زچه رو حیرانی       

دارم امید که در سایة لطفِ محبوب

نابسامان سرِ ما را سری و سامانی    


امید

گفته بودی که شبی جانِ مرا بستانی

شادمانم که تمنّایِ مرا میدانی           .........

بیش از این ناز مکن تیغ برآور زنیام  

 این من و این سر من این تو و این قربانی  

 جانِ فرسوده و بیمارِ مرا ویران کن    

تا شکوفا شوم از بسترِ این ویرانی      

گاهِ باران سحری قطره به دریا می گفت

آه از آن همه هجر و شبِ سرگردانی 

"از کجا آمده ام" نیست معمایِ وجود

قطره هائیم چو باران زچه رو حیرانی       

دارم امید که در سایة لطفِ محبوب

نابسامان سرِ ما را سری و سامانی    


بهار در زمستان

از ساعت 19 تا 2 بامداد یک روز بسیار سرد و سخت زمستانی در ترمینال مسافربری کاراندیش شیراز در انتظار دخترم که قرار بود از یاسوج به شیراز بیاید مانده بودیم ، برف و بوران شدید طاقتمان را بریده و نگرانی از تاخیر هفت ساعته به حد اعلا رسیده بود ، پلیس راه شیراز از مسدود شدن راه خبر میداد و تلفن خوابگاه دانشجویان در یاسوج فقط بوق اشغال میزد ، دفاتر صدور بلیط اتوبوس در ترمینالهای شیراز و یاسوج از حدود ساعت 8 تعطیل شده بودند و هیچکس پاسخ گو نبود .

 ساعت 2 و20 دقیقه بعد از نیمه شب پس از حدود 7 ساعت انتظار و دلهره ، خسته و پریشان به منزل بازگشتیم ، هیچ چیز جز امید به مدد خداوند ودود برایمان باقی نمانده بود ، با دلی پر از نیاز و اضطراب وضو گرفتم و به نماز ایستادم ، سلام نماز که تمام شد به نظرم رسید از عدد مربوطه به شماره تلفن خوابگاه دانشگاه 10 رقم کسر کنم و زنگ بزنم  ، بدون آنکه بدانم به کجا زنگ می زنم و چه کسی گوشی را بر می دارد ، همین کار را کردم ، مردی خواب آلود از آنطرف خط گفت الو ، بفرمائید  ، گفتم سلام علیکم ، ببخشید ، ابتدا باید بدانید که من کاملا به زمان این تماس و اینکه شما در خواب بوده اید ، به شرایط جوی موجود و این که شب یخبندان زمستان است و کولاک و برف همه را زمین گیر کرده و نیز به دیگر مشکلاتی نظیر اینها  ، واقف هستم  ،  می دانم الان که تلفن کرده ام خود و همسر و فرزندانت همه مضطرب شده اید ، همه اینها را می دانم ولی مجبور به این مزاحمت نابهنگام شده ام ، کمک می خواهم ، گفت شما از کجا تماس می گیرید ؟ گفتم از شیراز ، گفت ساعت 30/2 بعد از نیمه شب ، شما شیراز من یاسوج ، چه کمکی از من  برخواسته است ؟  ماجرا را برایش گفتم ، گفت خوب چه کاری از من ساخته است ؟ گفتم به خوابگاه بروید و از مأمورین خوابگاه جست وجوئی داشته باشید ، گفت چشم ، می روم ، حتماً می روم ، خیالتان راحت باشد گفتم عمیقاً از مزاحمتی که ایجاد کرده ام شرمنده وناراحتم ، گفت ای بابا ! چه می گویید؟ مگر خدای نکرده غافلید ؟  برادر من ! ساعت 30/2 بامداد ، خدا به منزل من زنگ زده است ، می گوید برخیز و با من باش ، این نهایت رحمت است  ، چه سعادتی از این بیشتر؟ من انتخاب شده ام !  هم اینک دارم از شادی منفجر می شوم ! می فهمی چه می گویم ؟ دارم از شادی منفجر می شوم! چرا تو موقعیت و قدر خود را نمی دانی؟  تو فرشته ای!  تو پیام آور رحمت خدایی ، خدا از طریق تو فرصت مهرورزی را فراهم کرده است  ، فرصت خیر و ثواب ، این برای تو هم فرصت است ، این برای تو هم مجاهدت است ! باید ناراحت باشی؟!  این چه حرفی است؟ این چه اندیشه ایست؟  بیا با هم شکر گزار باشیم و بعد با آرامشی خاص و با خلوصی که بر دل اثر می گذاشت گفت الحمدا... الحمدا...من هم همین کلمه معجزه گر را دو بار تکرار کردم  و گفتم محتاجم که شرف یاب شوم ، باید زیارتتان کنم ، گفت نیازها و احتیاج ها دو طرفه اند من هم مشتاق دیدار شمایم . شماره شما را دارم  ، الان می روم ، منتظر باش تا تماس بگیرم ، نامشان را پرسیدم گفت شاکر هستم ، حمید شاکر وگوشی را گذاشت  ، از التهاب افتاده بودم ، قلبم آرام شده بود و در عین حال احساس حقارت می کردم  ، به عیان می دیدم که خیلی جا مانده ام  ، فکر کردم شاید هم این ماجرا زنگی برای بیدار شدن من بوده ، بعد از این مکالمه دلم گواهی می داد که هیچ حادثه ناگواری نبوده است ، دریچه ای رو به  نور روبرویم باز شده بود ، در آن لحظات نمی توانستم همه آنچیزی که از او یافته بودم ، همه احساسی که در من ایجاد شده بود و همه آن حلاوتی که از معنویت ، فکر و شخصیت ساخته شده او چشیده بودم برای همسرم بازگو کنم ، لذا سر همسرم را بوسیدم و تنها به گفتن این چند کلمه بسنده کردم که "مطمئن باش هیچ مشکلی نیست ، او به خوابگاه رفت ، 20 ، 30 دقیقه دیگر زنگ می زند ، این را هم بدان که ما اجر حدود هفت ساعت انتظار و انجام وظیفه ای که خدا به دوشمان گذاشته  ، با آشنایی با این مرد گرفتیم ، فعلاً از من مخواه همه آنچه که گذشت برایت باز گویم ، چون نمی توانم ! قادر نیستم!  فردا صحبت می کنیم" آنگاه دوباره قامت افراشته خود را بر سجاده نماز به رکوع و سجود واداشتم .

 نیم ساعت بعد تلفن خوابگاه زنگ زد دخترم از آنسوی خط با اضطراب و عذرخواهی گفت پدر، اتوبوس حرکت نکرد من بارها سعی کردم که تلفنی شما را مطلع کنم ولی هر چه کوشیدم تماس امکان پذیر نشد لذا به زهرا خانم ، دختر خاله ام گفته و تأکید کردم که موضوع را به شما بگوید ، نمیدانم چرا این قدر بی توجهی نموده ، ببخشید ! من قصوری ندارم  ، با آرامش تمام و از سر محبت از او احوال پرسی نمودم و گفتم که هیچ اشکالی نیست ، حکمتی در این کار بود ، بعدها در این رابطه برایت حرف می زنم ، از او خواستم که گوشی را به آن مرد بدهد از او صمیمانه تشکر کردم و اضافه نمودم که بی شک شما این را خوب می دانید که در این نمیه شب مبارک من نبودم که تو را بیدار کردم  ،  این تو بودی که مرا بیدار کردی! .


انتظارِ سحر

ساقیا با دلم مدارا کن      

 باز میخانه را مهیّا کن

جانِ حیرانِ عارف و عابد

وامدارِ صفایِ صهبا کن

بنشین از منارة توحید

بیکران عشق را تماشا کن

گل و آیینه و ترانه و نور

شهررا پرخروش وغوغا کن

جای تا جای دیده ها مشتاق   

خیلِ عشاق رشکِ لیلا کن

کعبة دل سکوتِ غم دارد

تکیه زن عالمی پرآوا کن

چهره بنمای تا سجود کنم

طاقِ ابروت را مصلّا کن

بویِ پیراهنت بشارتِ نور

شیخِ کنعان جوانِ شیدا کن

فتنة گاوِ سامری بنشان   

مهدِ تکبیر طورِ سینا کن

دلِ محبوب و انتظارِ سحر

جامِِ خورشید بذلِ دریاکن

                               مرداد ماه 1392

 


سراچه عشق

بی تو جانا صفا میسّر نیست
سرو زیبا و گل معطّر نیست
  
با طلوعت ظلام می میرد
دلِ صاحبدلان مکدّر نیست
    
چشمهایم مدام می بارند
جایِ پایت مگر مطهّر نیست
       
در طوافِ سراچه عشقیم
قبله ام کلبه ای محجّر نیست
                            
عیبِ ساقیِ گل عذار مکن
بزم و جامی اگر مقدّر نیست
       
بلبل از جورِ گل منال که یار
عشوه و ناز را مخیّر نیست        

دژِ مستحکمِ خماری کو
که به تدبیرِ می مسخّر نیست
                  
از دلِ شب ستاره می چینم
شب و بی حاصلی مقرّر نیست
                               
آسمانی درونِ خود دارم
جان سراپرده ای محقّر نیست
                                     
جایِ عشقست سینة محبوب
دلِ سودائیان منوّر نیست               


عصیان

اینک که با خود دارمت این سان پریشانم چرا

 درمان نمی یابم مگر صد چشمه گریانم چرا

 

   دارم امید عافیت از طاقِ ابرویت ولی 

آشفته کردی اینچنین چون زلفِ خود جانم چرا

 

جانا قرارِ عالمی گر در پناهِ لطف توست

در جانم این آشوب چیست درخویش ویرانم چرا

 

 شرمنده ام جانانِ من زین خودسریها وایِ من

گر سوختن فرمانِ توست هر لحظه بارانم چرا

 

باشد که از خود وارهم اوآنچه خواهدآن شوم

در بارگاهِ معرفت دربندِ عصیانم چرا 

 

او نقش سازی می کند ما نقش بازی می کنیم

با نقش خود همساز شو این گونه حیرانم چرا

 

می خواندم جانان همی گوید که بازآ از منی

خاکم بسر محبوب را از خود نمی دانم چرا


خشت

 

این شعر را دختری از آشنایان گه با نا اهلی پیوست ولاجرم گسست برایم ارسال کرد:

بارِ آخر !

 دستِ آخر !

 من ورق را با دلم بُر میزنم !

 بار دیگر حکم کن ، اما نه بی دل!

 با دلت ، دل حکم کن!

حکم دل ؛ هر که دل دارد بیاندازد وسط

 تا که ما دلهایمان را رو کنیم !

 دل که رویِ دل بیفتد، عشق حاکم میشود!

 پس به حکم عشق ، بازی میکنیم!

 این دلِ من! رو بکن حالا دلت را!

 دل نداری؟! بر بزن اندیشه ات را ...

حکم لازم! دل سپردن ، دل گرفتن هر دو لازم .

 

در جوابش من این شعر را برایش نوشتم وارسال کردم :

بار ِآخر!

دستِ آخر!

ای حرامی!   باز خشت ؟

روح خشت و فکر خشت و

دست خشت و حکم خشت ؟

از چه رو  بیزاری از دل ؟

دل چرا بیزار از تو ؟!

نقش خشت و یار خشت و

دوست خشت و بخت خشت ؟!

دل ربود و دل شکست و

دل گسست و دل برید!

داشت خشت و کاشت خشت و

مُشت خشت و بُرد خشت !

سنگدل تکخالِ دل هم باد کرد !

زیر یوغ و ظلم آن سربازِ خشت !

آه از جورِ رفیقِ نا شفیق

گرمی دل کشت با سرمایِ خشت !

خشت را دانی چرا سرخست روی ؟

خونِ دل پاشیده بر سیمایِ خشت !

راستی محبوب کی هم ساز شد

پاکیِ دل با رذالت هایِ خشت ؟


ضجّه

 

سلام

خوشحالم که بعد از مدتها خدمت رسیدم

این هم آخرین شعرم :

ضجّه

دیده را امشب چو دریا می کنم اما خموش

ناله را با آه سودا می کنم اما خموش

 

سینه مالآمالِ غم کردی و جان را سوختی

نازنینم ، جانم آمد برلبم ، اما خموش

 

ای فلک جانت بسوزد سوختم از جورِ این

دردْ فریادی که از دل میکشم اما خموش

 

گر شنیدی قصة دردِ من ای ابرِ بهار

خون ببار ای مونسِ چشمِ ترم اما خموش

 

دل پریشی های من را دید چون بادِ صبا

دم به دم می گفت ای وایِ دلم اما خموش

 

ضجّه های خلوتِ محبوب ، پایانی نداشت

هم شکستی قامتم را هم دلم اما خموش

 

 

                           پاییز 90