این شعر را دختری از آشنایان گه با نا اهلی پیوست ولاجرم گسست برایم ارسال کرد:
بارِ آخر !
دستِ آخر !
من ورق را با دلم بُر میزنم !
بار دیگر حکم کن ، اما نه بی دل!
با دلت ، دل حکم کن!
حکم دل ؛ هر که دل دارد بیاندازد وسط
تا که ما دلهایمان را رو کنیم !
دل که رویِ دل بیفتد، عشق حاکم میشود!
پس به حکم عشق ، بازی میکنیم!
این دلِ من! رو بکن حالا دلت را!
دل نداری؟! بر بزن اندیشه ات را ...
حکم لازم! دل سپردن ، دل گرفتن هر دو لازم .
در جوابش من این شعر را برایش نوشتم وارسال کردم :
بار ِآخر!
دستِ آخر!
ای حرامی! باز خشت ؟
روح خشت و فکر خشت و
دست خشت و حکم خشت ؟
از چه رو بیزاری از دل ؟
دل چرا بیزار از تو ؟!
نقش خشت و یار خشت و
دوست خشت و بخت خشت ؟!
دل ربود و دل شکست و
دل گسست و دل برید!
داشت خشت و کاشت خشت و
مُشت خشت و بُرد خشت !
سنگدل تکخالِ دل هم باد کرد !
زیر یوغ و ظلم آن سربازِ خشت !
آه از جورِ رفیقِ نا شفیق
گرمی دل کشت با سرمایِ خشت !
خشت را دانی چرا سرخست روی ؟
خونِ دل پاشیده بر سیمایِ خشت !
راستی محبوب کی هم ساز شد
پاکیِ دل با رذالت هایِ خشت ؟