سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پدر

صبح خروس خوان تازه سر از خواب برداشته بودم که تلفن زنگ زد ، بد هنگام بود ، پس باعجله گوشی را برداشتم :

الو  ،  احمدرضا

جانم مادر  ، مادر !  چرا گریه می کنی ؟  قوربونت برم  ، زود بگو ببینم چی شده ؟

مادر ، چی بگم ...  و باز هم گریه

مادر !   تورو خدا حرف بزن ، داری منو میکشی ! خوب حرف بزن !

مادر جون... بابات   ،   بابات

عزیزم بگو ببینم بابام چی شده ؟  مادر !

احمدرضا !   عزیزم ! من  ،  من  بدبخت شدم ، دیگر تکیه گاهی ندارم 

مادر ! چیچی می گی ؟ خاک بر سرم !    ،  اومدم

نمیدانم چطور لباسامو پوشیدم و بسرعت خودمو به خونه پدری رسوندم

درب خونه باز بود خیلی سریع داخل شدم ، سه برادر و و چهار خواهرم ، همشون بودن ، همه نالان و گریان

به یکی از برادرانم گفتم  بابا شهید شد ؟

گفت از جبهه برای یه ماموریتی میفرستنش تهران شب دلش درد می گیره ، میبرنش بیمارستان نجمیه عملش میکنن ، زیر عمل فوت می کنه !

دویدم تو حیاط منزل ، نشستم کنار باغچه ، با دو دست سرم را گرفتم .

............................

خدایا !

پدرش در سن 23 سالگی موقعی که او یعنی اولین فرزندش فقط دو ماهه بوده است در درگیری با اشرار ، در نزدیکیهای شیراز کشته می شود ، مادرش دیگر ازدواج نمی کند ، پدردر سن 21 سالگی ازدواج می کند ، یکماه بعد از ازدواج مادرش بصورت ناگهانی فوت می شود ، حدود چهل روز بعد از فوت مادر به دعوت دوستانش عازم کوه پیمائی میشود ، در حال تهیه خار برای پخت و پز ، مار  نسبتا بزرگی انگشت کوچک دست چپش را نیش میزنه ، بلافاصله کاردی بر میدارد با انگشت شصت همان دست کارد را روی انگشت کوچک نگه می دارد و با یک سنگ بر روی دسته کارد می کوبد و انگشتش قطع می شود تا جان سالم بدر ببرد .

سال 1346 در بیمارستان مسیحی شیراز بستری می شود پس از یکسال دکترها که اغلب آمریکائی بودند جوابش می کنند که شش روز دیگر بیشتر زنده نیست ، از بیمارستان مرخصش می کنند ، یک طبیب باشی عشایر مداوایش می کند ، شانزده سال پس از آن یعنی تا سال 1362 زندگی می کند و دارای چهار فرزند دیگر می شود ، سال1359  داوطلبانه به جبهه اعزام می شود ، سال 1362 از جبهه برای انجام ماموریتی در رابطه با خرید نوع خاصی دوربین دیده بانی در شب به تهران اعزام می شود و به همان ترتیبی که نوشتم فوت می شود .

خدایا !

از اولین روزهای کودکی ، یتیمی !

در اولین روزهای آغاز زندگی مشترک فوت مادر !

چند روزی بعد از آن و بازهم در اولین روذهای زندگی مشترک مار گزیدگی !

بعدها بیماری بسیار سخت و یکسال بستری در بیمارستان و احتمالا بکار گرفته شدن به عنوان سوژه آزمایشگاهی برای دکترهای آمریکائی !

بعد  جبهه ! تیر ، ترکش ، موج انفجار ، جانبازی  ، دلهره های شبانه روزی همسر و فرزندان و خطرات بالقوه دائمی جبهه ها !

و آخرالامر درست در مرکز خطرات مربوط به جبهه در موقعیکه بنظر می رسید  ساعاتی  از خطر دور شده ، اجل !

.........................................

فردای آنروز جنازه اش به شیراز رسید و به همراهش یک ساک کوچک دستی محتوی یک دست لباس ساده ، یک دست لباس زیر ، دو جفت جوراب ،  حوله کوچک ، ناخن گیر ، سوزن و نخ ، مسواک و خمیردندان و در یک کیسه نایلونی مجزا لباسهائی که موقع اعزامش به بیمارستان به تن داشته شامل  یک جفت پوتین و  یک دست لباس بسیجی و در جیب های لباسش یک تسبیح ، یک جانماز و مهر کوچک ، دوهزارو پانصد وبیست تومان پول ، یک عکس خانواده  ، یک تقویم جیبی ، برگ ماموریت  و دفتر شعرش آورده بودند .

دفترش را بر میدارم ، برگ میزنم ، شعرهایش را که تقریبا همه اش از زبان خودش شنیده یا در نامه هایش که از جبهه می فرستاد خوانده بودم ، یکی یکی از نظر میگذرانم تا به صفحه آخر میرسم ، با چشمان اشکبار  این یکی را  که تازگی داشت می خوانم :

گر بشنوی تو نغمه جانسوز ساز من

واقف شوی به حالت سوز و گداز من

 

فریاد دل زگوشه تابوت بشنود

هر کس که بعد مرگ گذارد نماز من

 

بهرم جواز دفن چو صادر کند طبیب

خون می چکد زنیش قلم بر جواز من

 

محبوب را به فاتحه ای شادمان کنید

خواندید هر زمان غزل دلنواز من

...........................................................

بعد از ظهر روز  3 / 8 / 1362 بر دستان همرزمان و دوستانش تشییع می شود و بنا به خواست یکی از روحانیون محترم در حرم حضرت سید علاءالدین حسین برادر امام رضا (ع)  دفن می شود و یک هفته بعد از آن همین شعر بر سنگ مزارش نقش میبندد .


قربانی غرور

در یکی از روزهای زمستان سال 1354 به همراه 24 نفر دیگر برای اولین بار جلو درب ورودی یک مجتمع بزرگ صنعتی که تازه در آنجا به عنوان کارآموز استخدام شده بودیم ، پیاده شدم ، اتوبوسها یکی یکی می آمدند و کارکنان را پیاده میکردند ، آن وقتها حدود 1500 نفر در این مجتمع صنعتی به کار و تلاش و تولید مشغول بودند منجمله پانزده تا بیست نفر خانم جوان که امور منشی گری و تایپ را بعهده داشتند .

در این میان خانم "ش پ" دختر یک سرهنگ با نفوذ و منشی مدیر عامل از همه خانمها شاخص تر و زیباتر بود ، پدرش در سطح شهر شیراز اشتهار داشت و موقعیت اجتماعی  ، سوابق خانوادگی و نیز تمکّن مالی او زبانزد بود.

او تنها خانمی بود که از اتوبوسهای کارخانه برای ایاب و ذهاب استفاده نمی کرد و هر روز صبح  با یک دستگاه سواری تویوتا که بسیار تمیز و مرتب بود ، به مجتمع می آمد و جلوچشم های حسرت بار و مشتاق ، با لباسها و آرایش جذّاب و با غرور و تکبّر و نیز زیبائی  تحسین بر انگیز به سوی دفتر کارش می رفت .

برای دفتر کار او تسهیلات ویژ ه ای منظور شده بود، یخچال ، دو خط تلفن مستقیم راه دور ، شکیل ترین مبلمان چوبی ، تابلوها و دکوراسیون عالی چشم مراجعه کنندگان را خیره می کرد ، آبدارچی طبقه بالای ساختمان مرکزی اداری برایش چای سفارشی  و قهوه می برد و در یخچال دفترش بهترین و خوشمزه ترین شیرینیها و نیز با کیفیّت ترین میوه های شهر موجود بود ، او شاد و سرمست فخر می فروخت و کارهای تایپیش را به دیگر منشی ها تحمیل می کرد و خود را از این بابت هم راحت کرده بود ، بله ، آدمها خیلی اوقات به چیزهای حقیری دلخوش می کنند .

انقلاب شد ولی او پس از انقلاب هم  علیرغم انتظار با ظاهر جدید ، موقعیّت خود را حفظ کرد و همچنان یکه تازی می کرد ، هیچ یک از خانمها یارای مقابله و چشم داشت به میز و صندلی او نداشت ، مغرور بود ، حاضر نشد با یکی دو نفر از مهندسینی که به خواستگاریش رفته بودند ، ازدواج کند ، خواستگارانی که اگر به هر کدام از خانمهای دیگر پیشنهاد ازدواج می دادند جواب رد نمی شنیدند ، گفته بود همسر من حتما میبایست خوش تیپ ، پولدار و از یک خانواده سرشناس باشد .

سال 1373 ، مدیر عاملی آمد که او را مناسب ندانست و دستور داد که شخص دیگری تحتِ عنوان جدید رئیس دفتر مدیر عامل انتخاب کنند ، من که آن روزها مسئولیّت رئیس خدمات اداری را داشتم با این تفکّر که به هر حال شخصیّتش محفوظ بماند ، او را به سمت مسئول و هماهنگ کننده منشی ها انتخاب کردم ، هر چند که اصولا چنین پست سازمانی وجود نداشت .

پس از مدتی پدر و مادرش فوت نمودند و من هم برای انجام وظیفه جدید به اداره دیگری منتقل شدم ، رئیس خدمات اداری جدید او را از آن سمت مجازی که من ایجاد کرده بودم برداشت و چون یک سال آخر خدمتش بود و کلا تایپ هم نمی دانست او را بدون مسئولیّت رها کرد ، از آب و تاب افتاده بود ، دیگر مثل گذشته ها سر و وضع ظاهر هم برایش مهم نبود مقنعه مشکی بزرگی می پوشید و دائم پریشان احوال به نظرمی رسید ، کیف دستیش را نمی دانست کجا نگه دارد ، چون اطاق کاری نداشت ، کیفش را در کمد لباس آبدارچی ساختمان می گذاشت و در پاره ای اوقات دیده شده بود که در دستشوئی خانمها تنها گریه میکند ، با همه مشکلات ترجیح می داد با همه کج مداریهای روزگار بسازد و متقاضی بازنشستگی پیش از موعد نباشد ، چون می دانست که تنهائی و بیکاری بیچاره اش می کند .

بالاخره باز نشسته شد ، خبر می رسید که روز به روز نحیف ، پژمرده و افسرده تر می شود ، در یک مورد تلفن کرد و از من خواست که به دیدنش بروم ، من عصر همان روز با همسرم به منزلش واقع در خیابان ابریشمی که یکی از بهترین محلّات شیراز است ، رفتم ، زنگ درب را به صدا در آوردم ، او رنجور ، رنگ پریده ، با موهای پریشان و در حالیکه حالت افسردگی از رفتارش هویدا بود ، آمد و درب را باز کرد پس از احوال پرسی وارد شدیم ، منزل گرانبهائی بود ولی هیچ رونقی نداشت ، گوشه ای از سقف حال منزل ریخته بود ، اسباب و لوازم و در    و دیوارها چندان تمیز و مرتب نبودند ، گوشه ای از یکی از فرشها جمع شده و همان جور باقی مانده بود ، نشستیم ، چای آماده بود ، آورد ، ریخت و خوردیم ، صدای زنگ منزل به صدا در آمد پسری وارد شد سلام کرد و درب گوشی به او چیزهائی گفت ، هر دو به داخل یکی از اطاقها رفتند و پس از دقایقی برگشتند ، پسرخدا حافظی کرد و رفت و او به سر میز بازگشت ، گفت پسر برادرم بود ، پول می خواست .

آن روز خانم "ش پ" از تنهائی و مشکلاتش صحبت کرد ، می گفت برادر و خواهرم به من توجه نمی کنند ، همین طور که دیدید ، هر از دو ، سه روزی یکی از پسرهایشان که هنوز ازدواج نکرده سری میزند آنهم فقط برای پول ، من هم نه نمی گویم ، میگفت مدتی قبل دزدی به خانه اش آمده و او را تهدید کرده و همه طلاهایش را که سالها جمع آوری کرده و به کسی نگفته بود و حدود یک کیلو وزن داشته ، دزدیده است ، می گفت تصمیم دارد آن منزل را بفروشد و به آپارتمانی نقل مکان کند تا از امنیّت بیشتری بر خوردار شود و از این جور درد دلها ، از ما می خواست که هر از گاهی سری بزنیم ، دیگر خانه بزرگ و لوازم و زرق و برقهای زندگی نه تنها برایش جذابیّت نداشت ، بلکه حس می کرد که برایش مشکل ساز می شوند و او رادر خطر تهدید قرار می دهند ، بعد از ساعتی ما بلند شدیم ،   خدا حافظی کردیم و به منزل برگشتیم .

ده ، پانزده روز بعد برادر و خواهرش او را به خانه سالمندان سپردند و بعد از حدود یک سال فوت نمود ، خانه و اموالش به برادر و خواهرش رسید و همه چیز تمام شد .

بعد از مراسم ختم جلو درب مسجد منشی های قدیمی را که باز نشسته شده و همگی صاحب همسر و فرزند و امکانات نسبتا خوبی بوده و روحیّه ای باز و شاد داشتند ، دیدم ، با هم   احوال پرسی کردیم ، بیاد می آوردم که آنها قبلا حسرت او را می خوردند . آنها با هم میگفتند و می خندیدند و از موفقیّتهای فرزندانشان حرف میزدند و ازگذشته ها یاد  می کردند ، آنها از اینکه  به نوعی به هم بفهمانند که خانم "ش پ" قربانی غرور خود شد ، ابائی نداشتند .


نقدی بر نظر انشتین در مورد عشق

انشتین در مورد عشق میگوید: " عشق مثل ساعت شنی می ماند ،همزمان که قلب را پرمی کند مغز را

خالی می نماید"

به نظر من این تعریف می تواند تنها تعریف یک عشق مادی باشد مثل عشق به ثروت ، عشق به قدرت  عشق به جنس مخالف ولی تعریف جامعی نیست، تعریف جامع عشق باید شامل عشقهای غیر مادی هم بشود بله عشق به ثروت  یا به قدرت یا به جنس مخالف ویا عشقهای نظیر اینها قلب را پر و مغز راخالی میکند تا بدانجا که عاشق ممکن است جانی و جنایتکار هم بشود.چه بسا که در این وادی کسانی یا کسان بیشماری هم قربانی هوی و هوس فرد شدند ، در این تعریف اگر کلمه هوی یا هوس را به جای عشق بکار ببریم زیبنده تر است ، اگر انشتین گفته بود هوی و هوس مثل ساعت شنی می ماند ، همزمان که قلب را پر میکند مغز را خالی می نماید ،تعریف جامعی کرده بود .

نمی شود کتمان کرد  که در موارد معدودی عشق مادی هم میتواند با شد و آسیبی هم ایجاد نکند هرچند که عشق به دنیا و مقام و حتی جنس مخالف در اغلب اوقات به بیراهه کشیده می شود و باعث ضرر وزیان برای فرد و جامعه می گردد ، بر خلاف این نوعی از عشق هم هست که فرد را هرگز به بیراهه نمی کشاند و ضرر و زیانی ایجاد نمی کند و آن عشقهای  معنوی هستند .معنویت تنها به دین و عقیده خاصی محدود نمی شود مسلمان یا مسیحی یا زرتشتی هرکدام میتواند معنوی باشند و در اینصورت عشق هرکدام از اینها نه تنها مضر نخواهد بود بلکه نافع  و قابل احترام است ، اینها معمولاً انسانها را دوست دارند خالصانه به طبیعت عشق می ورزند ، اخلاق ، روش و منش خوب را ستایش می کنند و خود عامل به آن هستند ، عشقشان همزمان که دل را پر میکند عقل راهم به کمال میرساند و پرمیکند اینجا دیگر عشق به اندازه یک ساعت شنی ، کوچک و حقیر نیست اینجا عشق چشمه جوشانی است که روح و جسم ، عقل و دل ، رفتار و کردار و شخصیت بیرونی و درونی فرد را آرایش میدهد ، در اینجا شخص عاشق نگاهش متفاوت   می شود یک برگ گل را میبیند و میگرید ، صدای بلبل شیدایی روحش را به عالم عرفان سوق میدهد ناله مریض و مظلومیت بچه یتیم گرسنه ای آشفته اش میکند و شادکامی انسانها از هر مسلک وزبان ورنگی که باشند مسرورش می نماید ، آنچه که معشوق معنویش را خوشحال کند ، خوشحالش میکند و هر چه که معشوق معنویش را بیازارد، او را هم مورد آزار قرار میدهد .در رابطه با نظر انشتین در مواردی تنها عشق به جنس مخالف از منظر گاه  حفظ بقاء و آرامش و التیامی که طرفین از هم می گیرند چیز مثبت و سازنده ایست و نمی شود آنرا کتمان کرد هرچند که حتی اگر این عشق هم واقعی باشد درمواردی باعث جنایت و افسار گریختگی خواهد شد علاوه براین گاهاً سوءاستفاده افردای ناباب که خود را عاشق وانمود میکنند و درحقیقت چیزی جز حیوان بی ارزش دیو سیرتی نیستند باعث تلاطم وطوفان درونی فردی خواهد شد که مورد نیرنگ قرار گرفته است بدیهی است این نوع نتایج نمی تواند منبعث از عشق معنوی که درمعنا حاکی از صداقت ، درستی ، صفا ، لطافت ، جلا و... است باشد ، به زبان دیگر عشقهای مادی میتوانند آلوده شوند ولی عشقهای معنوی هرگز آلوده نمی شوند.عشقهای مادی چون آلوده اند مغز را تهی میکنند و دل را پر از کینه ، نفاق و ریا و لی عشقهای معنوی چون پا کند مغز را پر میکنند از فکر خدمت به انسانها ، از فکر زیباییهای خلقت ، از تفکر د رآفریده و آفرینش و دل را پر    می کنند از صفا ، صمیمیت و محبت ، آری عشق معنوی مغز و دل را نورانی میکند و عشق مادی دراکثر موارد مغز و دل را درظلمت و جهالت فرو میبرد.


تو خواستی

تو خواستی که به فصلِ خزان جوانه دهم

برای نغز سرودن به دل بهانه دهم

 

تو خواستی که به هنگامِ شب برافروزم

چو شمع در دلِ تارِ زمان ، زبانه دهم

 

تو خواستی که به گلبرگهایِ یاسِ غزل

شمیمِ روح نواز و صفای ژاله دهم

 

کنون که از لبِ لعلت چشیده ام میِ ناب

مخواه از منِ شیدا که ترکِ باده دهم

 

چو نی زهجر غمینم عجب مدار اگر

به هر نفس که برآید هزار ناله دهم

 

اگر به جانبِ محبوب ، التفات کنی

به دشتِ سرخِ شقایق ترا حواله دهم

 


زشت و زیبا

از اولین روزهای جنگ ، 2400 نفر کارکنان یک واحد بزرگ صنعتی شیمیائی موظف شده بودند که به محض اعلام خطر حمله هوائی محل کار خود را ترک و به پناهگاههائی که مجهز شده بودند ، بروند ، بجز من و یکی از دوستانم که در اطاق کنترل مرکزی نیروگاه مشغول بکار بودیم .

صبح روز 6/8/1366 از طرف مدیریت دستور رسید که در صورت اعلام وضعیت قرمز این دو کارمند هم موظفند مثل سایرین به پناهگاه بروند ، فردای آن روز آژیر وضعیت قرمز به صدا در آمد ، من و دوستم که برای اولین بار اجازه یافته بودیم که به پناهگاه برویم ، از آنجا که دستور ترک اطاق کنترل حاکی از آن بود که بمباران این قسمت از مجتمع در دستور کار دشمن قرار گرفته ، با سرعت خود را به پناهگاه رساندیم ، حدود هشت دقیقه در پناهگاه بودیم که آژیر سفید اعلام وضعیت عادی به صدا در آمد ، من و دوستم به سرعت خود را به اطاق کنترل رساندیم و یک دور  همه ثباتها و نشان دهنده ها را بازبینی و وضعیت را بررسی کردیم ، مشکلی نبود ، به دوستم گفتم با اجازه من برای وضو و اداء نماز میروم بعد که برگشتم شما بروید ، قبول کرد ،من اطاق کنترل را که در طبقه دوم واحد بود ترک کردم ، به طبقه اول رسیدم ، از یک  راهرو گذشتم ، درست در زمان ورود به وضوخانه ، بناگاه انفجارهای پیاپی ، دود و صدای شلیک ضدهوائیهای مستقر در اطراف کارخانه ، مرا کاملا مبهوت  ، گیچ و غافلگیر کرد، همان جا چمباتمه زدم و دستهایم را روی سرم گذاشتم ، دقایقی در همان وضعیت ماندم ، متوجه شدم که دیگر صدای انفجار راکتها و بمبهای هواپیماهای دشمن تمام شده و فقط صدای آزار دهنده ضد هواپیماها بگوش می رسد بنابراین از وضوخانه خارج  شدم ، خلاف جهت باد بطرف یکی از دربهای ورود و خروج دویدم ، از آنجا که این کارخانه یک مجتمع شیمیائی محسوب می شود ، ترس از انتشار گازهای شیمیائی همه کارکنان را به وحشت انداخته بود ، همه فرار می کردند ، پس از طی حدود پانصد متر ، به عقب نگاه کردم از وسط واحد آمونیاک دود و آتش به هوا برخاسته بود ، دقیقه ای ایستادم ، به این نتیجه رسیدم که به احتمال 30 تا 40 در صد خطر انتشار گازهای شیمیائی منتفی است ، با تردید و ترس بازگشتم جلو یکی از دربهای ورودی نیروگاه رسیدم ، این فکر که به احتمال زیاد برد نیروگاه جزء اهداف بوده و به همین خاطر هم به ما اجازه داده بودند که به پناهگاه برویم  و حالا حتما دوستم شهید شده ، بشدت مضطرب و نگرانم کرده بود ، گرد و غبار ،  دود غلیظ  و بوی نامطبوع سوختگی و مواد منفجره و نیز صدای ضد هوائیها که هنوز هم بصورت پراکنده شنیده می شد ، وحشت زا بودند ، به ناگاه  در این میان دوستم را دیدم که افتان و خیزان از درب نیروگاه  بیرون آمد ، گوئی جنازه اش از زیر صد تن خاک  در آورده باشند ، بی اراده به این طرف و آن طرف می رفت ، دست او را گرفتم ، صدایش کردم ، دستم را دور گردنش انداختم ، بوسیدمش ، فشارش دادم ، باز هم صدایش کردم تا آن که آرام جواب داد ، دوباره بوسیدمش ، بعد پرسیدم  " اطاق کنترل بمباران شد ؟ "جواب داد نه فکر نمی کنم چشمم جائی را نمی دید ، شاید ژنراتورها بمباران شده باشند .

برق کارخانه کلا قطع شده بود ، داخل اطاقها تاریک بود صدای آژیری که در موقع بروز اشکال و از سرویس خارج شدن واحد نواخته می شد ، به گوش می رسید ، من وارد اطاقی شدم که می دانستم سویچ برق اضطراری برد مرکزی در آن جا قرار دارد ، با دست کشیدن به بدنه سویچها ، سویچ مربوط به برق اضطراری برد را شناسائی کردم ، دسته سویچ را به پائین کشیدم ، همه آژیرهای اعلام خطر قطع شدند ، بلافاصله از واحد خارج شدم ، حالا دیگر خطر آتش سوزی در واحد کمتر شده بود .

کانتینری پشت دیوار وضوخانه به فاصله ده ، پانزده متری واحد نیروگاه قرار داشت که محل استقرار نوبتکاران تعمیرات بود از دوستم که همان جا منتظرم مانده بود سئوال کردم که آیا کانتینری که  این جا قرار داشت به جای دیگری منتقل شده ؟ او که تازه متوجه عدم وجود آن کانتینر شده بود  ، نگاهی به اطراف کرد و جواب داد که نمی دانم ، شاید ، ولی اگر اینطور بود معمولا ما می فهمیدیم ! در همین موقع من که با کنجکاوی زیاد اطراف را  بررسی می کردم ، در میان گرد و خاک و دود ، روی زمین ، تقریبا کنار پاهایم دستی را که از مچ قطع و سیاه و مچاله شده بود دیدم ، حالم تغییر کرد ، در دلم آشوب به پا شد ولی بروی خودم نیاوردم و آنرا به دوستم که واقعا پریشان احوال و گیچ بود نشان ندادم ، ما برای ارتباط با اپراتورها در برد مرکزی از بی سیم استفاده می کردیم ، دوستم موقع فرار بی سیمی را که در دست داشت به همراه آورده بود در حالی که بی سیم را از او می گرفتم گفتم شما حالتان خوب نیست ، خواهش می کنم به منزل بروید ، امتناع کرد ، من دستم را به پشتش گذاشتم و او را به طرف نزدیک ترین درب خروجی کارخانه هدایت کردم ، او رفت و من برگشتم ، هر چه سعی کردم با دستم دست مچاله شده را به روی تکه تخته ای که همان جا افتاده بود بگذارم ، نتوانستم ، تکه آهن کوچکی برداشتم و با آن دست را به روی تکه تخته مورد نظر هل دادم و آنرا کنار دیوار گذاشتم ، فهمیده بودم که بمب درست به کانتینر تعمیرات اصابت کرده است ، بنظر می رسید هدف همان برد نیروگاه بوده ولی بمب به فاصله حدود پانزده متری برد ، به این کانتینر اصابت کرده بود . از طرف مدیریت و از طریق بی سیم چند بار تکرار شد که مسئولین ذیربط موقعیت مناطق بمباران شده را گزارش دهند و تا آنجا که ممکن است هر واحد تعداد شهدا را اعلام نمایند ،  به طرف ساختمان مرکزی که مدیریت در طبقه پائین آن در اطاق خزانه امور مالی مستقر شده بود ، رفتم ، خودم را به مدیر عامل وقت رساندم و آهسته گفتم ما شهید داده ایم گفت چند تا ؟ گفتم نمی دانم گفت برد مرکزی نیروگاه مورد اصابت قرار گرفت ؟ گفتم به احتمال زیاد نه ، بمب به کانتینر تعمیرات اصابت کرده است ، از این که از طریق بی سیم وجود شهید در واحد نیروگاه را اعلام نکرده بودم اظهار تشکر کرد ، به سرعت به طرف واحد برگشتم .

عده ای ازکارکنان برگشته بودند ، مردم عادی هم که به هیچ وجه حق ورود به مجتمع نداشتند ، به داخل هجوم آورده بودند ، هرج و مرج شده بود ، هر کس به طرفی می دوید ، کم کم آتش سوزیها کنترل و اوضاع رو به آرامی رفت و به مرور نفرات متفرقه از کارخانه به بیرون هدایت شدند، پس از یکی دو ساعت شنیده شد که بمبی که به نزدیکی و پائین راکتورواحد آمونیاک اصابت کرده در داخل بتون مسلح کف واحد فرو رفته و فقط پره های عقب آن بیرون است ولی منفجر نشده ، به آنجا رفتم و لطف و مدد پروردگار را که شامل حال همه کارکنان متعهد ، زحمت کش و متخصص شده بود با چشم خود مشاهده کردم .

پس از بمباران ، در آن کارخانه وسیع هم جا زشتیهای جنگ مشهود بود ، آتش، دود،خاک ، تکه پاره های دستگاهها که با تکه پاره های آجر وسیمان قاطی شده بود ، ناله ، گریه ، لابه همکاران ، شیون مردم عادی که به آنجا آمده بودند ، فشار روانی وعصبانیت ،وحشت ، بهت، سرگردانی وحیرت و ..... ولی اگر عمیق تر وآسوده تر نگاه می کردیم اینها را هم میدیدم ، از همه بالاترفضل خداوند و بعد یکرنگی ، ایثار، مقاومت و تلاش و پشتکار برای سامان دادن به کارها ، یکی بی مهابا با وسائل اطفاء حریق به شعله های سرکش آتش حمل ور شده بود ، یکی راه را باز می کرد ، یکی مجروحین و کسانی که به کمک روحی احتیاج داشتند مورد التیام ونوازش قرار میداد ، یکی دلداری می داد ، یکی به جنگ افروزان ناسزا می گفت ، ماشینها و آمبولانسها ی موجود به سرعت می رفتند و می آمدند وامداد رسانی می کردند ، افرادی  خود را موظف به استقرار نظم کرده بودند و ....

در این واقعه روح سه نفر از همکارن من آزاد شد و به عالم بقاء پرواز نمود و زیباییهای مطلق از میان همه زشتیها سر بر آورد تا بازسازی ، کار و تلاش مجدد  شروع شود .


سحر

باز وردِ سحرم نامِ دلآرای تو بود

زینتِ خلوتِ دل نورِ تولایِ تو بود

 

چشم هر سو که نظر کرد تو آنجا بودی

دین و دل در گرو دیده شهلایِ تو بود

 

بید از وجد برقص آمده گل می خندید

 حسرتِ سروِ سهی قامتِ رعنایِ تو بود

 

غنچه از شرم نقابی برخ انداخته بود

بلبلِ سوخته دل غرقِ تماشایِ تو بود

 

لاله آماده که جان بر کفِ اخلاص نهد

چشمِ نرگس نگرانِ گلِ سیمایِ تو بود

 

شمع گریان که دمِ وصلِ نگار آخر شد

ماهِ تابان همه شب زائرِ شیدایِ تو بود

 

آه ، پروانه چه بیهوده تقلا می کرد

همه جا بودی و آن گمشده جویایِ تو بود

 

رونقِ هستی و سرمایه هر ساقیِ مست

جرعه ای باده که از ساغرِ مینایِ تو بود

 

زتمنّایِ تو محبوب نیاسود دمی

که کویرِ دلِ او تشنه دریایِ تو بود


غم دلدار

             

این چنین نیست که من شکوه زخوبان دارم

تلخ کامی همه از موسمِ هجران دارم  

 

راه را آب زن ای چشم که غم می آید       

باز امشب به دلِ سوخته مهمان دارم 

            

 دل زبی مهریِ ایّام به درد آمده است        

از ازل با شب و با میکده پیمان دارم  

              

خونِ دل را که نشانِ غمِ بی مهریِ تست

اشکهایم نگذارند که پنهان دارم 

                   

ضامنِ عزّت و جانمایه پندارِ منست             

این مبارک غمِ دلدار که در جان دارم  

       

هان بیائید که از دولتِ پاینده عشق          

سینه ای پر گهر و طبعِ غزل خوان دارم 

       

زائرِ کوی توام لیک در این راهِ خطیر

پای اینک به سرِ خار مغیلان دارم

 

در بیابانِ عطش تشنه دیدارِ توام                

آه ، ای بحر سخا ، حسرتِ باران دارم 

           

کلکِ محبوب از آن شهد و شکر می ریزد   

که به پیمانه دل جوهرِ ایمان دارم      

 


فقر

یکسال پیش  پسری از اهالی بجنورد که در دانشگاهی در شهرستان یزد مشغول به تحصیل بوده پس از دیدار خانواده اش بقصد اعزام به یزد به ترمینال مشهد مقدس می رسد دراین ترمینال در حال سوار شدن به اتوبوس به زمین می افتد و مچ دستش میشکند  او با توجه به اینکه از قبل بلیط تهیه کرده و هم اکنون هم از خانواده اش دور شده  و ساعت حرکت اتوبوس هم فرا رسیده بود علیرغم توصیه دیگر مسافران به این منظور که همه برنامه هایش بهم نخورد و به کلاسهایش هم برسد دستش را با پارچه ای روی سینه اش میبندد و با همان وضع ، خودش را به یزد می رساند و مستقیما به بیمارستانی میرود که دختری از اقوام من در بخش رادیولوژی آن بیمارستان مشغول به گذراندن ترم عملی خود بوده است ، دخترک از دست او عکس تهیه می کند و با او همراهی میکند تا دکتر عکس را ببیند ، بالاخره دست پسر را گچ میگیرند و از بیمارستان مرخص می شود ، فردای آن روز باز هم پسر یاد شده به همان بیمارستان و به بخش رادیولوژی می رود  و از دور دختر را زیر نظر می گیرد تا دو ، سه روز ، بطوری که دختر که از حضور چند روزه پسر مطلع شده بود به مسئول بخش که خانم محترمی بوده رجوع می کند و موضوع را با ایشان در میان می گذارد ، آن خانم هم یکی از آقایان همکار را فرا می خواند و از او می خواهد که به پسر مزاحم هشدار بدهد که من بعد حق ندارد به آن بخش رجوع کند ، پسر به آن آقا می گوید که به هیچ عنوان قصد مزاحمت ندارد و از آن دختر خوشش آمده و نیّتش بر اینست که از او خواستگاری کند ، آن آقا با وساطت خانم سرپرست بخش آدرس پدر و مادر دختر را می گیرد و به پسر میدهند تا او بتواند با خانواده دختر تماس بگیرد ، این ماجرا باالاخره منجر به خواستگاری رسمی پسر از دختر در خانواده می شود ، پسر و دختر که قبلا یکدیگر را ندیده بودند به شدت به هم علاقه مند می شوند ولی پدر دختر پس از آنکه با عقد آنان موافقت می کند و آنان به عقد هم در می آیند ، با ازدواج آنان مخالفت شدید به عمل می آورد اینجانب که در جریان قرار داشتم با پدر دختر وارد مذاکره شدم ، پس از گفتگوهای زیاد متوجه شدم که پدر دختر که به شدت  علاقه پسر به دختر واقف شده بود ،  از آنجا که در بحران مالی بسر میبرد قصد کرده بود که  علاوه بر شانه خالی کردن  از دادن جهیزیه از پسر اخاذی کند و جهت رسیدن به این هدف که سعی می کرد پنهان بماند عنوان می نمود که فعلا امکان ازدواج آنان فراهم نیست و داماد می بایست حدود یکسال صبر کند و در این مدت هم اصلا اقدام به مسافرت به شیراز و دیدار با همسر قانونی خود ننماید ،  من مادرم را تهییج و ترغیب کردم تا اینکه قبول کرد که یک و نیم میلیون تومان بصورت بلاعوض  برای تهیه جهیزیه دختر پرداخت کند ، خودم هم مبالغ لازم را به مقداری که برای تهیه جهیزیه کامل لازم بود به مبلغی که مادرم مرحمت کرد اضافه نمودم و  به همراه تعدادی از خویشان بجز پدر و  مادر دختر که مراسم را تحریم کرده و عنوان می نمودند که بعد از آن هرگز با دختر و داماد خود ارتباطی نخواهند داشت ، دختر را با داماد و خانواده اش به بجنورد بردیم ، جهیزیه مفصلی برایش تهیه کردم و او را به خانه بخت فرستادم و الان هم بحمدالله زندگی بسیار خوبی دارند و مرتب با من در تماس هستند .  پدر و مادر دختر هم پس از حدود هشت ماه به دیدار عروس و داماد رفتند و پس از بازگشت ، با توجه به اینکه زندگی آنان را از نزدیک مشاهده کرده بودند  مراتب تشکر خود را از کسانی که در انجام این اقدام موثر بودند ، اعلام داشتند .


مونس

همه جا به دنبال مونس و یاری بوده ام که بتوانیم همه آنچه که در رهگذر عمرحادث میشود ، زشت یا زیبا ، مهم و یا غیر مهم برای هم بازگوییم ، سنگ صبور هم باشیم و با هم آرام گیریم .

در زندگی بسیاری از آلام ، آرزوها ، رازها و مشکلات وجود دارند که هرگز قابل بازگو کردن نیستند حتی برای پدر و مادر ، برادر و خواهر و یا دوست و آشنا و یا همسر و فرزندان .

به این نتیجه رسیدم که در اینگونه موارد اگر کسی باشد که آدم هیچ ترسی از او نداشته باشد ، براحتی می تواند همه ناگفته هایش را بازگو کند ، بگوید ، برای کسی که هست ولی نیست ! برای کسی که بی شائبه دوست است ، برای کسی که هرگز مورد حسد ، کینه توزی ، بدرفتاری ، بغض ورزی و سوءاستفاده او قرار  نمی گیرد ، برای کسی که دلسوزانه سنگ صبور می شود ، می شنود و نظرش را می گوید ولی هیچگونه دخالت نابجائی نمی تواند داشته باشد ، برای کسی که میگرید ،   می خندد ، متاسف میشود ، خوشحال می شود ، حال می دهد و حال میکند ولی ناپیداست و لذا با او هیچ شرم حضوری نیست ، لذا به هیچ عنوان مجبور نیستیم با او در پرده و با رمز و راز حرف بزنیم بلکه همیشه با گشادگی ، بی مهابا ، بی خجالت و راحت وآسوده میگوئیم و میشنویم . از بدیهایمان از خوبیهایمان ، از کاستیهایمان از هنرهایمان ، از دردسرهائی که خود ایجاد کرده و یا برایمان ایجاد کرده اند، از توقعاتی که   داشته ایم ولی پاسخگو نبوده اند ، از مظالمی که بر ما رفته یا بردیگری رواداشته ایم و وجدانمان را می آزارد ، از پدر ، از مادر ، از برادر و خواهر و خلاصه از هر چیز و هر کس و هرجا . نمی خواهد حتما مسئله مهمی باشد ،    می شود مسائل روزمره را هم گفت ، گفتن و شنیدن راه گشاست ، آرام کننده و تسلی بخش است .

تقاضائی برای دیدار با تو ندارم ، برای دانستن آدرست هم درخواستی ندارم و نمی خواهم ناخواسته مزاحمت باشم ولی می خواهم باشی ، بشنوی و بگوئی ،  می دانی چه می گویم ؟

از دوستی و مجالست بدم نمی آید ولی از فریبکاری متنفرم ، بین من و توملاقات و مجالستی نخواهد بود ، فریبی نخواهد بود ولی دوستی بی غل و غش ، بی رنگ وریا ، بی توقع نابجا ، می تواند باشد ، همدردی میتواند باشد ، یکرنگی کامل میتواند باشد ، می توانیم بدون هیچ حد و مرزی با هم بگوئیم ، نظر هم را جویا شویم ، ازهم ایراد بگیریم و از یکدیگر تشکر کنیم ، می توانیم براحتی همدیگر را عزیزم صدا کنیم ولی بی ریا ، ولی نه از سر هوس ، ولی نه از روی فریب .

این نوعی ارتباط است که هم محدود است و هم نامحدود ، محدود است از فریب ، از مصلحت اندیشی ، از تکلف ، از توقع و از بایدها و نبایدها ولی نامحدود است ، از سن ، از جنسیت ، از بیان همه خوبیها و بدیهای زندگیمان ، نامحدود است از عشق ورزی خالصانه ، نامحدود است از باهم بودن بدون هرگونه تشویش و نگرانی .

فکر می کنم چیز بدی نباشد ، نظر شما چیست ؟

منتظر حرفهایت هستم ، درگیریهایت ، شادیهایت ، تنفر یا عشقهایت ، کارها و مسئولیت هایت .

 من با توام ، تو هم با من باش ، چه میدانم شاید روزی هم یکدیگر را دیدیم تا بازی روزگار چه باشد .