سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهار در زمستان

از ساعت 19 تا 2 بامداد یک روز بسیار سرد و سخت زمستانی در ترمینال مسافربری کاراندیش شیراز در انتظار دخترم که قرار بود از یاسوج به شیراز بیاید مانده بودیم ، برف و بوران شدید طاقتمان را بریده و نگرانی از تاخیر هفت ساعته به حد اعلا رسیده بود ، پلیس راه شیراز از مسدود شدن راه خبر میداد و تلفن خوابگاه دانشجویان در یاسوج فقط بوق اشغال میزد ، دفاتر صدور بلیط اتوبوس در ترمینالهای شیراز و یاسوج از حدود ساعت 8 تعطیل شده بودند و هیچکس پاسخ گو نبود .

 ساعت 2 و20 دقیقه بعد از نیمه شب پس از حدود 7 ساعت انتظار و دلهره ، خسته و پریشان به منزل بازگشتیم ، هیچ چیز جز امید به مدد خداوند ودود برایمان باقی نمانده بود ، با دلی پر از نیاز و اضطراب وضو گرفتم و به نماز ایستادم ، سلام نماز که تمام شد به نظرم رسید از عدد مربوطه به شماره تلفن خوابگاه دانشگاه 10 رقم کسر کنم و زنگ بزنم  ، بدون آنکه بدانم به کجا زنگ می زنم و چه کسی گوشی را بر می دارد ، همین کار را کردم ، مردی خواب آلود از آنطرف خط گفت الو ، بفرمائید  ، گفتم سلام علیکم ، ببخشید ، ابتدا باید بدانید که من کاملا به زمان این تماس  و اینکه شما در خواب بوده اید ، به شرایط جوی موجود  و این که شب یخبندان زمستان است و کولاک و برف همه را زمین گیر کرده و نیز به دیگر مشکلاتی نظیر اینها  ، واقف هستم  ،  می دانم الان که تلفن کرده ام خود و همسر و فرزندانت همه مضطرب شده اید ، همه اینها را می دانم ولی مجبور به این مزاحمت نابهنگام شده ام ، کمک می خواهم ، گفت شما از کجا تماس می گیرید ؟ گفتم از شیراز ، گفت ساعت 30/2 بعد از نیمه شب ، شما شیراز من یاسوج ، چه کمکی از من  برخواسته است ؟  ماجرا را برایش  گفتم ، گفت خوب چه کاری از من ساخته است ؟ گفتم به خوابگاه بروید و از مأمورین خوابگاه جست وجوئی داشته باشید ، گفت چشم ، می روم ، حتماً می روم ، خیالتان راحت باشد گفتم عمیقاً از مزاحمتی که ایجاد کرده ام شرمنده وناراحتم ، گفت ای بابا ! چه می گویید؟ مگر خدای نکرده غافلید ؟  برادر من ! ساعت 30/2 بامداد ، خدا به منزل من زنگ زده است ، می گوید برخیز و با من باش ، این نهایت رحمت است  ، چه سعادتی از این بیشتر؟ من انتخاب شده ام !  هم اینک دارم از شادی منفجر می شوم ! می فهمی چه می گویم ؟ دارم از شادی منفجر می شوم! چرا تو موقعیت و قدر خود را  نمی دانی؟  تو فرشته ای!  تو پیام آور رحمت خدایی ، خدا از طریق تو فرصت مهرورزی را فراهم کرده است  ، فرصت خیر و ثواب ، این برای تو هم فرصت است ، این برای تو هم مجاهدت است ! باید ناراحت باشی؟!   این چه حرفی است؟  این چه اندیشه ایست؟  بیا با هم شکر گزار باشیم و بعد با آرامشی خاص و با خلوصی که بر دل اثر می گذاشت گفت  الحمدا... الحمدا... من هم همین کلمه معجزه گر را دو بار تکرار کردم  و گفتم محتاجم که شرف یاب شوم ، باید زیارتتان کنم ، گفت نیازها و احتیاج ها دو طرفه اند من هم مشتاق دیدار شمایم . شماره شما را دارم  ، الان می روم ، منتظر باش تا تماس بگیرم ، نامشان را پرسیدم گفت شاکر هستم ، حمید شاکر وگوشی را گذاشت  ، از التهاب افتاده بودم ، قلبم آرام شده بود و در عین حال احساس حقارت می کردم  ، به عیان می دیدم که خیلی جا مانده ام  ،  فکر کردم شاید هم این ماجرا زنگی برای بیدار شدن من بوده ، بعد از این مکالمه دلم گواهی می داد که هیچ حادثه ناگواری نبوده است ، دریچه ای رو به  نور روبرویم باز شده بود ، در آن لحظات نمی توانستم همه آنچیزی که از او یافته بودم ، همه احساسی که در من ایجاد شده بود و همه آن حلاوتی که از معنویت ، فکر و شخصیت ساخته شده او چشیده بودم برای همسرم بازگو کنم ، لذا سر همسرم را بوسیدم و تنها به گفتن این چند کلمه بسنده کردم که "مطمئن باش هیچ مشکلی نیست ، او به خوابگاه رفت ، 20 ، 30 دقیقه دیگر زنگ می زند ، این را هم بدان که ما اجر حدود هفت ساعت انتظار و انجام وظیفه ای که خدا به دوشمان گذاشته  ، با آشنایی با این مرد گرفتیم ، فعلاً از من مخواه همه آنچه که گذشت برایت باز گویم ، چون نمی توانم ! قادر نیستم!  فردا صحبت می کنیم" آنگاه دوباره قامت افراشته خود را بر سجاده نماز به رکوع و سجود واداشتم .

 نیم ساعت بعد تلفن خوابگاه زنگ زد دخترم از آنسوی خط با اضطراب و عذرخواهی گفت پدر، اتوبوس حرکت نکرد من بارها سعی کردم که تلفنی شما را مطلع کنم ولی هر چه کوشیدم تماس امکان پذیر نشد لذا به زهرا خانم ، دختر خاله ام گفته و تأکید کردم که موضوع را به شما بگوید ، نمیدانم چرا این قدر بی توجهی نموده ، ببخشید ! من قصوری ندارم  ،  با آرامش تمام و از سر محبت از او احوال پرسی نمودم و گفتم که هیچ اشکالی نیست ، حکمتی در این کار بود ، بعدها در این رابطه برایت حرف می زنم ، از او خواستم که گوشی را به آن مرد بدهد از او صمیمانه تشکر کردم و اضافه نمودم که بی شک شما این را خوب می دانید که در این  نمیه شب مبارک من نبودم که تو را بیدار کردم  ،  این تو بودی که مرا بیدار کردی!  .